هرگز بيگناه كشته نشود
وقتي صيادي به طلب صيد بيرون رفت ،دام نهاد وآهويي در دام افتاد.
بيچاره در دام مي تپيد و بر خود مي پيچيدو از هر جانب نگاه ميكرد.
تا چشمش بر موشي افتاد كه از سوراخ بيرون آمده بود و حال او را مشاهده ميكرد.
آهو از موش خواست ،اگر چه در ميان ما سابقه صحبتي و رابطه دوستي نيست
از تو مي خواهم اين بند را به دندان از پاي من برگيري.تا چون خلاصي آمد
خدمت تو را همه لازم شمرم و طوق اطاعت تو در گردن نهم.
موش از آنجا كه موجود محتاطي بود گفت: سرنا شكسته را به داور بردن نه از
دانايي باشد ،من حقارت خويش مي دانم وجسارت صياد مي شناسم اگر از من
آگاهي يابد خانه من ويران كند و من از زمره جاهلان باشم كه گفت:كاري كه نه
كار توست مسپار، راهي كه نه راه توس مسپر. پس از
آهو رو برگردانيد و او را همچنان در بند بلا بگذاشت، اما هنوز گامي دو سه نرفته
بود و مي خواست به سوراخ بخزد كه به ناگه عقابي از آسمان به پرواز در آمد
و موش را گرفت و از زمين به بالا برد. در اين لحظه صياد سر رسيد و غزال
بي نهايت زيبا را در دام ديد وبا خود گفت خاك جنس اين حيوان از خون هزار
سفله از نوع انسان بهتر است پس من خون او نريزم و او را بفروشم،پس آهو
را بر دوش نهاد وآهنگ بازار كرد ،در راه نيك مردي پيش آمد،چشمش بر آن
آهوي خوش چشم افتاد و با خود انديشيد چنين زيبارويي نبايد در چنين بلا گذاشتن
پس آهو را به ديناري از صياد خريد و حيوان را رها كرد و با صداي بلند گفت:
آنكه بيگناهي را از كشتن برهاند ،هرگز بيگناه كشته نشود!((مرزبان نامه))
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]