حسرت
پسرک هر روز که از مدرسه به خانه می آمد پشت ویترین مغازه ی شیرین فروشی می ایستاد و با حسرت به نون خامه ای هایی که آنجا بود نگاه می کرد. بعد راهش را می گرفت و می رفت. یک روز که پسرک طبق معمول آنجا ایستاده بود صاحب قنادی که دلش به حال او سوخته بود صدایش کرد و گفت: پسر جون مثل اینکه تو خیلی دلت از این نون خامه ای های خوشمزه می خواد حتما پولشو نداری که بخری. عیبی نداره چون پسر خوب و درس خونی به نظر می آیی امروز می تونی مهمون من باشی.... و با گفتن این حرف چند تا نون خامه ای گذاشت داخل پاکت وبه دست پسرک داد. پسرک نگاهی به نون خامه ای ها داخل پاکت انداخت و سپس گفت ممنونم آقا اما... پیرمرد نگذاشت حرف پسرک تمام شود و گفت: خجالت نکش پسرم تو مثل پسر خود من هستی... پسر پاکت نون خامه ای ها را گذاشت روی میز وسپس رو به پیرمرد کرد وگفت:بازم ممنونم آقا اما من نمی تونم این نون خامه ای ها رو بخورم چون دکترم گفته خوردن شیرینی برات خطرناکه آخه من بیماری قند دارم وباگفتن این حرف از قنادی بیرون رفت.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]