امید
چهار شمع به آهستگی می سوختند. در آن محیط آرام صدای آنها به گوش می رسید.
شمع اول گفت: من صلح وآرامش هستم هیچ کس نمی تواند شعله مرا روشن نگاه دارد
من باور دارم که به زودی می میرم.سپس شعله صلح وآرامش ضعیف وضعیف تر شد
وبه کلی خاموش شد.........
شمع دوم گفت: من ایمان واعتقادم.من برای بیشتر آدم ها دیگر ضروری نیستم پس دلیلی
ندارم دیگر روشن بمانم.سپس با وزش نسیمی ملایم خاموش شد.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من همانا عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن
بمانم.انسان ها مرا در حاشیه زندگی وارد کرده اند واهمیتی به من نمی دهند آنها مرا فراموش
کرده اند حتی به نزدیکترین کسان خود عشق نمی ورزند.طولی نکشید که عشق هم خاموش شد.ناگهان کودکی وارد اتاق شد سه شمع را دید وگفت: شما خاموش شده اید همه از شما انتظار دارند که تا آخرین لحظه روشن بمانید.پس شروع به گریستن کرد.
پس شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من این جا هستم ما می توانیم همه شمع ها
را روشن کنیم،همانا من امید هستم.
باچشمانی که از شوق می درخشید،کودک شمع امید را برداشت وبقیه شمع ها را روشن کرد.
کاش نور امید هیچگاه از زندگی محو نشود.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]