..قدرت حافظه..
مردي خردمند كه گويا يك راهب چيني بود.
در دشتي پراز برف قدم مي زد كه به زن گرياني رسيد.
پرسيد:چرا گريه مي كني؟زن پاسخ داد:
چون به زندگي مي انديشم .به جواني ام به زيبايي خودم
كه در آيينه مي ديدم وبه مردي كه دوست داشتم.
زن ادامه داد: خداوند بي رحم است كه قدرت حافظه را به
انسان بخشيده است.
مي دانست كه بهار عمرم را به ياد مي آورم ومي گريم.
مرد خردمند در ميان دشت پراز برف ايستاد.
به نقطه اي خيره شد وبه فكر فرو رفت.زن از گريستن
دست كشيد واز مرد خردمند پرسيد :در آنجا چه مي بينيد؟
مرد خردمند پاسخ داد:دشتي پراز گل سرخ .
خداوند آنگاه كه قدرت حافظه را به من مي بخشيد .بسيار
سخاوتمندانه عمل كرد. چون مي دانست كه در فصل زمستان
همواره مي توانم بهار را به ياد آورم...ولبخند بزنم.
۲۱۱
تمام سپاسم از كسي بود كه مرا نيازي نداشت
ولي با همه وجود گفت:"دوستت دارم"
سلام بر عباس "(قمر بني هاشم)"
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]