ماچقدر فقیریم
روزی یک مرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان بدهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.آن دو درخانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت ودر پایان سفر ،مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد:بله وپدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید وبعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم وآنها چهارتا سگ.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم وآنها ستارگان را دارند.حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.باشنیدن حرف های پسر ،زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که چقدر فقیر هستیم.چون با پول نتوانستیم نعمت های بیکران خدا را به هر کسی که بخواهد می بخشد.در خانه مان جمع کنیم اما این مردمان ده توانستند چون خداوند برایشان خواست!
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]