بخشش
هروقت عهدی را که با خدا می بستم،می شکستم، از شرمندگی خدا را ترک می گفتم و ترجیح می دادم ،دیگر سراغش نروم. با خود می گفتم، تو یکبار دیگر خدا راپیش فرشتگانش شرمنده کردی! مدت ها می گذشت. دیگر به غیر ازخدا خودم را هم ترک می گفتم وحس می کردم ،نه تنها خدا،بلکه دیگر هیچ کس مرا دوست نمی دارد،پس چه کنم؟من نمی توانم!باز هم عهد شکنی! من که دیگر نمی توانم!اما یک روز که با خودم فکر می کردم ، ندایی درونی گفت:برخیز وتا بیش از این قلبت تیره نشده،دعوت خدا را لبیک بگو، گفتم، کدام دعوت؟او دیگر مرا دوست ندارد. او دوباره گفت: می دانی اشتباه تو کجاست؟حتی وقتی که من تو را می بخشم؛تو خود را نمی بخشی. تو کوچک می اندیشی ومن بزرگ ،تو امروز را می بینی ومن روزهای آینده را. اگربخشش من نبود. بندگانم از مصیبت لبریز می شدند. در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و نمی توانست سرش را جلوی خداوند بالا بگیرد گفت:یعنی من لیاقت دارم که تو مرا ببخشی من می ترسم از فرداهایی که شایددر آن......قلبم با صدای بلند گفت:چه می دانی که خدا برایت چه رقم زده است!پس شاد باش!..........
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]