حكايت است كه پادشاهي از وزير خدا پرستش پرسيد:
بگو خداوندي كه تو مي پرستي چه مي خورد،چه مي پوشدو چه كار مي كند؟
و اگر تا فردا جوابم را ندهي بر كنار مي شوي!!!
وزير سر در گريبان به خانه رفت...........
وي را غلامي بود كه وقتي او را در اين حال ديد پرسيد كه او را چه شده؟
و او حكايت بازگو كرد.
غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال كه جوابي آسان دارد.
وزير با تعجب گفت: يعني تو پاسخ آن را مي داني؟
پس برايم بازگو ؛ اول آنكه خدا چه مي خورد؟
غم بندگانش را،كه مي فرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم.
چرا دوزخ را بر مي گزينيد؟ آفرين غلام دانا.
خدا چه مي پوشد؟ رازها و گناه هاي بندگانش را
مرحبا اي غلام
وزير كه ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش كرد و با شتاب به دربار رفت
وبه پادشاه بازگو كرد.ولي باز در سوال سوم در ماند. رخصتي گرفت و شتابان
به جانب غلام باز رفت و سومين را پرسيد.
غلام گفت: براي سومين پاسخ بايد كاري كني.وزير پرسيد چه كاري؟
غلام گفت :رداي وزارت را بر من بپوشاني ، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت
سوار كرده و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم.
وزير كه چاره اي ديگر نديد قبول كرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد و غلام آن گاه پاسخ داد:
اين همان كار خداست اي شاه كه وزيري را در خلعت غلام و غلامي را در
خلعت وزيري حاضر نمايد.
پادشاه از درايت غلام خوشنود شد و بسيار پاداشش داد واو را وزير دست
راست خود كرد.
[ بازدید : ] [ امتیاز :
]