این است مردانگی...
او دزدی ماهر بود وبا چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند
وگپ می زدند.در حین صحبت هایشان گفتند:چرا همیشه با فقرا وآدم هایی
معمولی سروکار داریم وقوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون می آوریم؟!
بیایید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود. آنها تمامی راهها
واحتمالات ممکن را بررسی کردند.این کار مدتی فکر وذکر آنها را مشغول
کرده بود.تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند وخود را به خزانه
رسانیدند.خزانه مملو از پول وجواهرات قیمتی و.........بود.آنها تا میتوانستند
از انواع واقسام طلاجات وعتیقه جات در کوله بار خود گذاشتندتاببرند.در این
هنگام چشم سرکرده باند به شیء درخشنده وسفیدی افتاد.گمان کرد
گوهر شب چراغ است.نزدیکش رفت وآن را برداشت وبرای امتحان به سرزبان
زد. معلوم شد نمک است!بسیار عصبانی وناراحت شد .واز شدت خشم
وغضب دستش را برپیشانی زدبه طوری که رفقایش متوجه او شدند وخیال
کردند که اتفاقی پیش آمده یا نگهبانان خزانه با خبر شده اند.خیلی زود
خودشان را به او رسانیدند وگفتند:چه شد؟چه حادثه ای اتفاق افتاد؟او که
آثار خشم وناراحتی در چهره اش پیدا بود گفت:افسوس که تمام زحمت های
چندین روزه ما به هدر رفت وما نمک گیر سلطان شدیم من ندانسته نمکش
را چشیدم،دیگر نمی شود مال ودارایی پادشاه را برد،از مردانگی ومروت به
دور است که ما نمک کسی را بخوریم ونمکدان او را هم بشکنیم و...آنها در
آن دل سکوت سهمگین شب،بدون این که کسی بویی ببرد دست خالی
به خانه هایشان بازگشتند.صبح که شدوچشم نگهبانان به درهای باز خزانه
افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایی بوده است.سراسیمه خود را به
جواهرات سلطنتی رسانیدند ،دیدند سرجایشان نیستند،اما در آنجا بسته
هایی به چشم می خورد آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته
ها می باشد،بررسی دقیق که کردنددیدند که دزد خزانه را نبرده است وگرنه
الان خدا می داند سلطان با ما چه می کردو....بالاخره خبر به گوش سلطان
رسید وخود او آمد واز نزدیک صحنه را مشاهده کرد ،آنقدراین کار برایش
عجیب وشگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته وبا خود
میگفت:عجب!این چگونه دزدی است؟برای دزدی آمده وباآنکه می توانسته
همه چیز را ببرد ولیچیزی نبرده است؟آخرمگر میشود؟چرا؟...ولی هرجور که
شده باید ریشه یابی کنم وته وتوی قضیه را در آورم....در همان روز اعلام
کرد:هرکس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می تواندنزد من
بیاید،من بسیار مایلم از نزدیک او راببینم بشناسم.این اعلامیه سلطان به
گوش، سر کرده دزدها رسید،دوستانش را جمع کردوبه آنها گفت:سلطان به
ماامان داده است،برویم پیش اوتا ببینیم چه می گوید.آنها نزد سلطان آمده
وخود را معرفی کردند،سلطان که باور نمی کرد دوباره با تعجب پرسید:این
کار تو بوده؟گفت:آری.
سلطان پرسید:چراآمدی دزدی وبااینکه می توانستی همه چیز را ببری ولی
چیزی را نبردی؟گفت:چون نمک شمارا چشیدم ونمک گیر شدم وبعد جریان
را مفصل برای سلطان گفت...
سلطان به قدری عاشق وشیفته کرم وبزرگواری او شد که گفت:حیف است
جای انسان نمک شناسی مثل تو،جای دیگری باشد،توباید در دستگاه
حکومت من کارمهمی را برعهده بگیری...وحکم خزانه داری رابرای اوصادرکرد.
آری او یعقوب لیث صفاری بودوپس از چندسالی حکمرانی در مسند خود
سلسله صفاریان راتاسیس نمود.یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ ونخستین
شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در
روستای شاه آباد واقع در 10کیلومتری دزفول به طرف شوشترآرمیده است.
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده میشود.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]