يك مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه كتاب مقدس شركت
كرده بود.استاد در مورد گوش شنوا واطاعت كردن از خدا صحبت
ميكرد.آن مرد جوان متعجب از خود پرسيد:«آيا هنوز خدا با مردم
حرف مي زند؟» او بعد از جلسه با يكسري از دوستانش براي خوردن
قهوه وكيك بيرون رفتند ودر آنجا با هم در مورد اين پيغام گفتگو كردند.
خيلي ها مي گفتند كه چگونه خدا آنها را در زندگيشان هدايت كرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبيل خود به طرف خانه حركت مي كند
وهمانطور كه در ماشين نشسته بود شروع به دعا كردن مي كند:خدايا اگر تو
هنوز با مردم حرف ميزني لطفا با من نيز حرف بزن.من گوش خواهم كرد
كه مطيع تو باشم.»همانطوريكه در خيابان اصلي شهرشان رانندگي ميكرد
ناگهان احساس عجيبي مي كند كه يكجا بايستي تا مقداري شير بخرد.او سر
خود را تكان داده ومي گويد:«آيا خدا تو هستي؟»
چونكه جوابي نميگيرد شروع مي كند به ادامه دادن به رانندگي.ولي دوباره همان
فكر عجيب :«مقداري شير بخر.»مرد جوان به ياد داستاني مي افتد كه چگونه
وقتي خدا براي اولين بار با فردي حرف زد نتوانست صداي او را تشخيص
دهد ونزد فرد ديگري رفت چونكه فكر ميكرد كه با او حرف ميزد.
او گفت:«باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف ميزني من شير را مي خرم.»
به نظراطاعت كردن آنقدر هم سخت نبود چون كه بهر حال او ميتوانست از
شيري كه خريده استفاده كند.پس او اتومبيل را متوقف كرد ومقداري شير خريد
وبه راهش به طرف خانه ادامه داد.وقتي خيابان هفتم را رد ميكرد دوباره الزامي را
در خود حس كرد:«بپيچ به اين خيابان» او فكر كرد كه اين ديوانگي است واز
آنجا گذشت.دوباره همان احساس ،پس او فكر كرد كه بايد به خيابان هفتم برو د پس
چهارراه بعدي را دور زد تا به خيابان هفتم برود وبه حالت شوخي گفت:باشه
خدا اينكار را هم مي كنم.»وقتي چند ساختمان را رد كرد احساس كرد كه آنجا بايد
توقف كند. وقتي اتومبيل را به كناري گذاشت به اطراف نگاهي انداخت .آن منطقه
حدودا تجاري بود .در واقع بهترين منطقه شهر نبود ولي بدترين هم نبود.
اكثر مغازه ها بسته بودند وبيشتر چراغ خانه ها نيز خاموش بودند كه بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسي داشت كه مي گفت:«شير را به خانه روبرويي ببر.»مرد جوان به خانه
نگاهي انداخت.خانه كاملا تاريك بود.وبه نظر مي آمد كه افراد آن خانه يا در خانه نبودند
ويا خوابيده بودند.او در ماشين را باز كرد وروي صندلي نشست.
«خداوند ،الان مردم خوابند واگر الان آنها را از خواب بيدار كنم خيلي عصباني ميشوند
وبعد من مثل احمق ها به نظر مي رسم.»
بالاخره او در اتومبيل را باز كرد وگفت:«باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف مي زني
من ميرم جلوي در وشير را به آنها مي دهم ولي اگر كسي جواب نداد فورا از آنجا ميرم.»
او از عرض خيابان عبور كرد وجلوي در رسيد وزنگ در را زد.صدايي شنيد مردي به
طرف بيرون فرياد زد وگفت:كيه؟چي مي خواهي؟» وتا اينكه مرد جوان خواست فرار كند در باز شد.
مردي با شلوار جين وتي شرت در را باز كرد وبنظر كه از تخت خواب بلند شده بود.قيافه
عجيبي داشت واز اينكه يك مرد غريبه در خانه اش را زده زياد خوشحال نبود.گفت:
«چه مي خواهي؟ «فرد جوان شير را به طرفش دراز كرد وگفت:«براتون شير آوردم.»
آن مرد شير را گرفت وسريع داخل خانه شد.زني همراه با بچه شير را گرفت وبه آشپزخانه
رفت وآن مرد هم به دنبال او.بچه مدام گريه مي كرد واشك از چشمان آن مرد سرازير بود.
مرد در حاليكه هنوز گريه مي كرد گفت:«ما دعا كرده بوديم چون كه اين ماه قبض هاي
سنگيني را پرداخت كرديم وديگه پولي براي ما نمانده بود وحتي شير نيز براي بچه مان در
خانه نداريم.من دعا كرده بودم واز خدا خواسته بودم كه به من نشان بدهد كه چگونه شير
براي بچه ام تهيه كنم.»همسرش نيز از آشپزخانه فرياد زد:«من از او خواستم كه فرشته اي
بفرستد تا براي ما شير بياورد،شما فرشته نيستيد؟»
مرد جوان دست خود را به جيب برد وكيفش را بيرون آورد وهرچه پول در كيفش بود را در
دست آن مرد گذاشت وبرگشت بطرف ماشين در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود.
حالا ديگر مي دانست كه خدا به دعاها جواب مي دهد.
اين كاملا درست است.بعضي وقتها خدا خيلي چيزها ساده از ما مي خواهد كه اگر ما مطيع
باشيم قادر خواهيم كه صداي او را واضحتر بشنويم.
[ بازدید : ] [ امتیاز :
]