وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار -

ابزار وبمستر

چيزهاي كوچك زندگي

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۳:۰۱
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

بعد از حادثه يازدهم سپتامبر كه منجر به فرو ريختن 

برج هاي دوقلوي معروف آمريكا شد يك شركت از

بازماندگان شركت هاي ديگري كه افرادش از اين حادثه

جان سالم به در برده اند خواست تا از فضاي در دسترس

شركت آنها استفاده كنند.

در صبح روز ملاقات مدير واحد امنيت داستان زنده ماندن

اين افراد را براي بقيه نقل كرد وهمه اين داستان ها در

يك چيز مشترك بودند وآن اتفاقات كوچك بود.

مدير شركت آن روز نتوانست به برج برسد چرا كه روز اول

كودكستان پسرش بود وبايد شخصا در كودكستان حضور

مي يافت.همكار ديگر زنده ماند چون نوبت او بود كه براي

بقيه شيريني دونات بخرد.

يكي از خانم ها ديرش شده بود چون ساعت زنگدارش

سروقت زنگ نزد.يكي ديگر نتوانست به اتوبوس برسد.

يكي غذا روي لباسش ريخته بود وبه خاطر تعويض لباسش

تاخير كرد.اتومبيل ديگر روشن نشده بود.يكي ديگر درست

موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود

برگردد.يكي ديگر تاخير بچه اش باعث شده بود كه نتواند

سروقت حاضر شود.يكي ديگر تاكسي گيرش نيامده بود.

ويكي كه مرا تحت تاثير قرار داده بود كه آن روز صبح يك

جفت كفش نو خريده بود وبا وسايل مختلف سعي كرده بود

به موقع سركار حاضر شود.اما قبل از اينكه به برج ها برسد

روي پايش تاول زده بود وبه همين خاطر كنار يك«drug store»

"داروخانه" ايستاد تا يك چسب زخم بخرد وبه همين خاطر

زنده ماند!

به همين خاطر هروقت در ترافيك گير مي افتم،آسانسوري

را از دست مي دهم ،مجبورم برگردم تا تلفني را جواب دهم،

وهمه چيزهاي كوچكي كه آزارم مي دهد، با خودم فكر مي كنم

كه خدا مي خواهد در اين لحظه من زنده بمانم.

دفعه بعد كه شما حس كرديد صبح تان خوب شروع نشده است

بچه ها در لباس پوشيدن تاخير دارند،نمي توانيد كليد ماشين

را پيدا كنيد. با چراغ قرمز روبرو  مي شويد،عصباني يا افسرده

نشويد ،بدانيد كه خدا مشغول مواظبت از شماست......



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

دردواره ها

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۳:۰۰
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

دردهاي من

جامه نيستند تا زتن در آورم

چامه وچكامه نيستند

تا به رشته سخن بر آورم

نعره نيستند

تا ز ناي جان بر آورم

دردهاي من نگفتني

دردهاي من نهفتني است

دردهاي من

گرچه مثل دردهاي اين زمانه نيست

درد مردم زمانه است

مردمي كه چين پوستينشان

مردمي كه رنگ روي آستينشان

مردمي كه نامهايشان

جلد كهنه شناسنامه هايشان

درد مي كند

من ولي تمام استخوان بودنم

لحظه هاي ساده سرودنم

درد مي كند انحناي روح من

شانه هاي خسته غرور من

تكيه گاه بي پناهي دلم،

شكسته است

كتف گريه هاي بي بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهاي پوستي كجا؟

درد دوستي كجا؟

اين سماجت عجيب

پافشاري شگفت دردهاست

دردهاي آشنا

دردهاي بومي غريب

دردهاي خانگي

دردهاي كهنه لجوج

اولين قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را

رها كنم؟

درد

رنگ وبوي غنچه دل است

پس چگونه من

رنگ وبوي غنچه را

زبرگ هاي تو به توي آن جدا كنم

دفتر مرا

دست درد مي زند ورق

شعر تازه مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در اين ميانه من

از چه حرف مي زنم؟

درد،حرف نيست

درد،نام ديگر من است

من چگونه خويش را صدا كنم؟

   «قيصر امين پور»

يكي از بهترين نمونه هاي شعر نو است كه مرحوم قيصر امين پور خوب درد زمانه

وجامعه دوره خودش را حس كرده وبعضي وقت ها دردهاي خود ما هم هست

هميشه از خواندن شعرهاي قيصر چنان شاد ميشم ولي از فقدان چنين شاعر

بزرگي واقعا اندوهگين وهميشه از خدا برايش بهترين جايگاه در بهشت را آرزومندم.

روحش شاد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

حكمت الهي

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۳:۰۰
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

روزي حضرت عيسي مسيح  از محلي رد ميشد.چشمش به حشره اي

افتاد كه خيلي نادر وعجيب مي نمود..هميشه برايش سوال بود كه

خداوند براي چه اين حشره را آفريده است؟

آن روز ديگر تاب نياورد واز خدا پرسيد:خدايا در هرچه تو آفريده اي

حكمتي است ،اما هرچه مي انديشم حكمت اين موجود را در نمي يابم؟!

خدا خنديد وگفت: عيسي تو خيلي صبر داشتي كه حالا اين سوال را از

من پرسيدي ،چون اين حشره تا به حال سه بار از من پرسيده كه اين

عيسي را براي چه آفريده اي؟!!

حكمت الهي آنقدر كامل وبدون نقص ميباشد كه در آن نه ميتوان شك

كرد ونه نقصي يافت پس اعتماد كنيد به آنچه مقدر شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرزو

مرا عظيم تر از اين آرزويي نمانده است

كه جستجوي فريادي گمشده

برخيزم

با فانوس خرد يا بي ياري آن

در هرجاي اين زمين

يا هركجاي اين آسمان

فريادي كه نيم شبي

از سرندانم چه

ناشناخته از جان من بر آمد

وبه آسمان ناپيدا گريخت

اي تمامي دروازه هاي جهان

مرا به بازيافتن فرياد گمشده خويش

مددي كنيد.

 « احمد شاملو»



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

معرفت*

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۳:۰۰
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

استادي را به دهكده اي دوردست دعوت كردند تا براي آنها دعاي

باران بخواند.همه مردم درصحرا جمع شدند وهمراه استاد دست به

دعا برداشتند تا خداوند بر ايشان رحم كند وباران رحمتش را بر

زمين هاي تشنه سرازير نمايد.اما ساعت ها گذشت وباراني نيامد.

كم كم جمعيت از استاد ودعاي او نااميد شدند ولب به شكايت گشودند.

يكي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت:«آهاي جناب استاد

معرفت!تو به شاگردانت چه منتقل مي كني! وقتي نمي تواني از دعايت

باران بسازي.حتما از حرف هايت هم نتيجه اي حاصل نمي شود.

عده زيادي از جوانان وپيران حاضر در جمع نيز به جوان شاكي پيوستند

واستاد را به باد تمسخر گرفتند،اما استاد معرفت هيچ نگفت ودر سكوت

به تمام حرفها گوش فرا داد.سپس وقتي جمعيت خسته شدند وسكوت

كردند به آرامي گفت:آيا در اين دهكده فرد ديگري هم هست كه به جمع

ما نپيوسته باشد؟!

همان جوان معترض گفت:بله!پيرمردژوليده اي هم است كه زن وفرزندش

را درزلزله ده سال پيش از دست داده است واز آن روز دشمن كائنات شده

وناشناختني را قبول ندارد.

استاد تبسمي كرد وگفت :مرا نزد او ببريد!باران اين دهكده در دست اوست!

جمعيت متعجب ،پشت سر استاد به سمت خرابه اي كه پيرمرد درآن مي زيست

رفتند.در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي راديدند كه روي زمين نشسته وبا

بغض به آسمان خيره شده است .استاد به نزد او شتافت وكنارش نشست واز او

پرسيد:آسمان منتظراست تا فقط درخواست تو به سوي او ارسال شود.چرا لب

به دعا باز نمي كني!؟

پيرمرد لبخند تلخي زد وگفت:همين آسمان روزي با خراب كردن اين خرابه

بر سر زن وفرزندانم مرا به خاك سياه نشاند تو چه مي گويي!؟

استاد دست به پشت پيرمرد زد وگفت:قبول دارم كه مردم دهكده در اين ده سال

با تنها گذاشتن تو،خويش را مستحق قحطي وخشكسالي نموده اند،اما عزت تو

در اين سرزمين ناشناختني تراز همه ،حتي از من استاد هم بيشتر است.

به خاطر كودكان وزناني كه از تشنگي وقحطي در عذابند،نازكشيدن ناشناختني

را قبول كن ودرخواستي به سوي بارگاهش روانه ساز!

پيرمرد با چشماني پراز اشك رو به آسمان كرد وخطاب به ناشناختني گفت:فكر

نكن هميشه منت  تو را مي كشم! هنوز از تو گله مندم!اما از تو مي خواهم

به خاطرزنان وكودكان گرسنه اين سرزمين ابرهايت را به سوي اين دهكده روانه كني!

 مي گويند هنوز كلام پيرمرد تمام نشده بود كه در آسمان رعدوبرقي ظاهر

شد وقطرات باران باريدن گرفتند.

استاد زير بغل پيرمرد را گرفت واو را به زير سقفي برد وخطاب به جمعيت متعجب

وحيران وشرم زده گفت:

 دليل قحطي اين دهكده را فهميديد!دراين سالهاي

باقيمانده سعي كنيد قدر اين پيرمرد وبقيه آسيب ديدگان زمين لرزه را بدانيد .او

بركت روستاي شماست.سعي كنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد.

سپس از كنار پيرمرد برخاست وبه سوي جواني كه در صحرا به او اعتراض كرده بود

رفت ودر گوشش

زمزمه كرد: صحنه اي كه ديدي اسمش معرفت است.

من به شاگردانم اين را آموزش مي دهم!

امروز نميدونم چرااين داستان آپ كردم بعضي از دوستان

ميگند اين داستانها تخيلاتي بيش نيست.ولي واقعيت داره خدا هميشه در دل

آدم هايي كه از همه جا بريده اند قرار داره دعاهايشان سنگ رو سوراخ ميكنه

شاد باشيد.

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

اگر مي توانستيم

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

اگر داغ رسم قديم شقايق نبود

اگر دفتر خاطرات طراوت

پر از ردپاي دقايق نبود

اگر ذهن آيينه خالي نبود

اگر عادت عابران بي خيالي نبود

اگر گوش سنگين اين كوچه ها

فقط يك نفس مي توانسمت

طنين عبوري نسيمانه را

به خاطر سپارد

اگر آسمان مي توانست يك ريز

شبي چشمهاي درشت تو را

جاي شبنم ببارد

اگر ردپاي نگاه تو را باد وباران

از اين كوچه ها آب وجارو نمي كرد

اگر قلك كودكي لحظه ها را پس انداز مي كرد

اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را

براي كسي باز مي كرد

و مي شد به رسم امانت

گلي را به دست زمين بسپريم

واز آسمان پس بگيريم

اگر خاك كافر نبود

وروي حقيقت نمي ريخت

اگر ساعت آسمان دور باطل نمي زد

اگر كوه ها كر نبودند

اگر آب ها تر نبودند

اگر باد مي ايستاد

اگر حرف هاي دلم بي اگر بود

اگر فرصت چشم من بيشتر بود

اگر مي توانستم از خاك

يك دسته لبخند پرپر بچينم

تو را مي توانستم

اي دور،از دور

يك بار ديگر ببينم.

«قيصر امين پور»

يكي از بهترين وپرمعناترين شعر نويي كه تا حالا خوانده ام عالي

وزيبا هميشه از شعرها ي آقاي قيصر امين پور لذت بردم وهر وقت

شعري از اين مرحوم در كتابي ،مجله اي مي بينم  چندين وچندين بار مي خوانم

شعرهايش حتي در اوج نااميدي پرا از اميدواري ند مثلا سروپا اگر

زردو پژمرد ه ام ولي دل به پاييز نسپرده ام . روحش شاد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گوش كن! خدا دارد حرف مي زند.

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

يك مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه كتاب مقدس شركت

كرده بود.استاد در مورد گوش شنوا واطاعت كردن از خدا صحبت

ميكرد.آن مرد جوان متعجب از خود پرسيد:«آيا هنوز خدا با مردم

حرف مي زند؟» او بعد از جلسه با يكسري از دوستانش براي خوردن

قهوه وكيك بيرون رفتند ودر آنجا با هم در مورد اين پيغام گفتگو كردند.

خيلي ها مي گفتند كه چگونه خدا آنها را در زندگيشان هدايت كرده است.

حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبيل خود به طرف خانه حركت مي كند

وهمانطور كه در ماشين نشسته بود شروع به دعا كردن مي كند:خدايا اگر تو

هنوز با مردم حرف ميزني لطفا با من نيز حرف بزن.من گوش خواهم كرد

كه مطيع تو باشم.»همانطوريكه در خيابان اصلي شهرشان رانندگي ميكرد

ناگهان احساس عجيبي مي كند كه يكجا بايستي تا مقداري شير بخرد.او سر

خود را تكان داده ومي گويد:«آيا خدا تو هستي؟»

چونكه جوابي نميگيرد شروع مي كند به ادامه دادن به رانندگي.ولي دوباره همان

فكر عجيب :«مقداري شير بخر.»مرد جوان به ياد داستاني مي افتد كه چگونه

وقتي خدا براي اولين بار با فردي حرف زد نتوانست صداي او را تشخيص

دهد ونزد فرد ديگري رفت چونكه فكر ميكرد كه با او حرف ميزد.

او گفت:«باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف ميزني من شير را مي خرم.»

به نظراطاعت كردن آنقدر هم سخت نبود چون كه بهر حال او ميتوانست  از

شيري كه خريده استفاده كند.پس او اتومبيل را متوقف كرد ومقداري شير خريد

وبه راهش به طرف خانه ادامه داد.وقتي خيابان هفتم را رد ميكرد دوباره الزامي را

در خود حس كرد:«بپيچ به اين خيابان» او فكر كرد كه اين ديوانگي است واز

آنجا گذشت.دوباره همان احساس ،پس او فكر كرد كه بايد به خيابان هفتم برو د پس

چهارراه بعدي را دور زد تا به خيابان هفتم برود وبه حالت شوخي گفت:باشه

خدا اينكار را هم مي كنم.»وقتي چند ساختمان را رد كرد احساس كرد كه آنجا بايد

توقف كند. وقتي اتومبيل را به كناري گذاشت  به اطراف نگاهي انداخت .آن منطقه

حدودا تجاري بود .در واقع بهترين منطقه شهر نبود ولي بدترين هم نبود.

اكثر مغازه ها بسته بودند وبيشتر چراغ خانه ها نيز خاموش بودند كه بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسي داشت كه مي گفت:«شير را به خانه روبرويي ببر.»مرد جوان به خانه

نگاهي انداخت.خانه كاملا تاريك بود.وبه نظر مي آمد كه افراد آن خانه يا در خانه نبودند

ويا خوابيده بودند.او در ماشين را باز كرد وروي صندلي نشست.

«خداوند ،الان مردم خوابند واگر الان آنها را از خواب بيدار كنم خيلي عصباني  ميشوند

وبعد من مثل احمق ها به نظر مي رسم.»

بالاخره او در اتومبيل را باز كرد وگفت:«باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف مي زني

من ميرم جلوي در وشير را به آنها مي دهم ولي اگر كسي جواب نداد فورا از آنجا ميرم.»

او از عرض خيابان عبور كرد وجلوي در رسيد وزنگ در را زد.صدايي شنيد مردي به

طرف بيرون فرياد زد وگفت:كيه؟چي مي خواهي؟» وتا اينكه مرد جوان خواست فرار كند در باز شد.

مردي با شلوار جين وتي شرت در را باز كرد وبنظر كه از تخت خواب بلند شده بود.قيافه

عجيبي داشت واز اينكه يك مرد غريبه در خانه اش را زده زياد خوشحال نبود.گفت:

«چه مي خواهي؟ «فرد جوان شير را به طرفش دراز كرد وگفت:«براتون شير آوردم.»

آن مرد شير را گرفت وسريع داخل خانه شد.زني همراه با بچه شير را گرفت وبه آشپزخانه

رفت وآن مرد هم به دنبال او.بچه مدام گريه مي كرد واشك از چشمان آن مرد سرازير بود.

مرد در حاليكه هنوز گريه مي كرد گفت:«ما دعا كرده بوديم چون كه اين ماه قبض هاي

سنگيني را پرداخت كرديم وديگه پولي براي ما نمانده بود وحتي شير نيز براي بچه مان در

خانه نداريم.من دعا كرده بودم واز خدا خواسته بودم كه به من نشان بدهد كه چگونه شير

براي بچه ام تهيه كنم.»همسرش نيز از آشپزخانه فرياد زد:«من از او خواستم كه فرشته اي

بفرستد تا براي ما شير بياورد،شما فرشته نيستيد؟»

مرد جوان دست خود را به جيب برد وكيفش را بيرون آورد وهرچه پول در كيفش بود را در

دست آن مرد گذاشت وبرگشت بطرف ماشين در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود.

حالا ديگر مي دانست كه خدا به دعاها جواب مي دهد.

اين كاملا درست است.بعضي وقتها خدا خيلي چيزها ساده از ما مي خواهد كه اگر ما مطيع

باشيم قادر خواهيم كه صداي او را واضحتر بشنويم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خوشبختي*

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۸
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مادر بزرگي داشتم كه براي ديدار حضرت خضر برنامه ي چهل روزه

داشت .چهل روز تاريك روشن سحر بعد از نماز خود را صفا مي داد.

خانه را آب وجارو مي كرد .قدري گلاب به فضا مي بخشيد وروز

چهلم به انتظار مي نشست.نخستين پيرمردي كه مي گذشت براي

مادربزرگ حضرت خضر بود.مادربزرگ چيز زيادي از او نمي خواست

واز روزگار با او به شكايت سخن نمي گفت وفقط زير لب مي گفت:

اي حضرت! سلامت وشادي را درخانه ي ما حفاظت كن.        

مادر بزرگ غيرممكن را با مهرباني وخلوصش نه تنها ممكن بلكه

بسيار آسان كرده بود.من بعدها كه جوان شدم ومادربزرگ ديگر وجود

نداشت،تنها با يادآوري آن بوي گلاب سحرگاهي وآن عطر خاك آب خورده

خوشبختي را در حجم بسيار عظيم احساس ميكردم.مي لرزيدم وبه

ياد مي آوردم كه مادربزرگ با كمك حضرت خضر چقدر خوب مي توانست

شادي را به خانه ي ما بياورد ونگه دارد.

خوشبختي را در چنان هاله اي از ابهام فرو نبريم كه خود از شناخت آن

درمانده شويم .خوشبختي را چنان تعريف نكنيم كه گويي سيمرغ بايد تا آن

را از قله قاف بياورد.

خوشبختي عطر مختصر تفاهم است كه اينك در سراي تو پيچيده است.خوشبختي

را ساده بگيريم اي دوست! ساده بگيريم وآنرا به مدد طهارت جسم وروح،

در خانه كوچك مان نگه داريم.

حتي گريه واشك مي توانند پيام آور خوشبختي باشند.اشكي كه از سرشوق ريخته

شود ويا از سر احساس اصيلي چون دوست داشتن.دوست داشتني كه مثل

خوشبختي اصلا چيز پيچيده اي نيست.به سادگي يك نگاه.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خدايا...

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۸
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

چه لحظه هايي كه درزندگي ترا گم كردم اما تو

هميشه كنارم بودي...

چه دقيقه ها كه حضورت را فراموش كردم اماتو

فراموشم نكردي...          

چه ساعت هايي كه غرق در شادي وغرور،تورا

كه پشت همه موفقيت هايم قايم شده بودي از ياد

بردم اما تو هميشه به يادم بودي...

چه روزهايي كه سرم را تُولاكم كردم وتوي غصه هايي

كه فكر ميكردم توبراي تلافي كارهاي بدم برام فرستادي

دست وپازدم،اما تو هميشه كاري كردي كه به صلاح

من است...

وقتي خسته از همه جا وهمه كس نااميدانه به تو پناه آوردم

وتو پناهم دادي...

وقتي از آدم هاي دوروبرم دل كندم ...ودنيا غم هايش رو

بهم ارزاني كرد تو به قلبم آرامش دادي...

تو با حضورت به خنده هايم هدف دادي،به گريه هايم دليل

دادي ،به زندگيم ،به نفس كشيدنم رنگ دادي...

وقتي قلبم تپيد تو همه عظمت وبزرگيت را در قلب كوچك

وخسته ام جا دادي...

وقتي دوستام درددلهايشان را برام گفتن ومن خالصانه روبه درگاهت

برايشان دعا كردم فهميدم كه غم وغصه هاي ديگران بارش

سنگين تر از خودمه...

اون وقت شيريني به ياد ديگران بودن را چشيدم...

وقتي بهم بخشيدي وازم گرفتي فهميدم اين معادله زندگيه

نه غصه خوردن واسه نداشته ها ...نه شاد بودن واسه داشته ها...

ووقتي به ازاي نداشته ها بهم چيزهاي ديگه اي دادي اونوقت

به بزرگي ومهربونيت بيشتر پي بردم....

وفهميدم بيشتر از اون چه هستي بايد مهربون باشي...

خداي بزرگ خيلي دوستت دارم خيلي زياد وبه خاطر

همه چيز ممنونم...

اما به خاطر سه چيز سپاسگزارم:

دادن هايت....ندادن هايت...گرفتن هايت....

چون دادن هايت را نعمت ،ندادن هايت را رحمت

وگرفتن هايت را حكمت مي دانم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

قهوه زندگي

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۷
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال وتشكيل زندگي براي رسيدن

به موقعيت هاي خوب كاري واجتماعي ،طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد

مجرب خود در دانشگاه رفتند.بحث جمعي آنها خيلي زود به گله وشكايت از

استرس هاي ناشي از كار وزندگي كشيده شد.

استاد براي پذيرايي از ميهمانها به آشپزخانه رفت وبا يك قوري قهوه خوري وتعدادي

از انواع قهوه خوري هاي  سراميكي ،پلاستيكي وكريستال كه برخي ساده وبرخي

گرانقيمت بودند ،بازگشت.او سيني را روي ميز گذاشت واز ميهمانها خواست تا از

خود پذيرايي كنند .پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند ،استاد گفت:«اگر دقت

كرده باشيد ،حتماً متوجه شده ايد كه همه قهوه خوري هاي گران قيمت وزيبا

را برداشته ايد وآنها كه ساده وارزان قيمت بوده اند ،در سيني باقي مانده اند.البته

اين امري براي شما طبيعي وبديهي است.

سرچشمه همه مشكلات واسترس هاي شما همين است.شما فقط بهترين ها را

براي خود مي خواهيد.قصد همه شما نوشيدن قهوه بود،اما آگاهانه قهوه خوري هاي

بهتر را انتخاب كرديد والبته در اين حين به آنچه ديگران بر مي د اشتند نيز توجه

داشتيد.به اين ترتيب ،اگربه عنوان مثال زندگي،قهوه باشد.شغل ،پول ،موقعيت هاي

اجتماعي و.... همان قهوه خوري هاي متعددي هستند .آنها فقط ابزاري براي حفظ

ونگهداري زندگي اند،اما كيفيت زندگي در آنها فرقي نخواهد داشت.

گاهي آنقدر حواس ما متوجه قهوه خوري ها است.كه اصلاً طعم ومزه قهوه موجود

در آن را نمي فهميم .

پس دوستان من ،حواستان به فنجانها پرت نشود....به جاي آن از نوشيدن قهوه خود

لذت ببريد..

ما در پياله عكس رخ يار ديد ه ايم.....اي بي خبر زلذت شرب مدام ما



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

كاوشگر باش

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۵۷
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

تنها وبي كس در خانه اي دور افتاده زندگي مي كرد. سالها با افكارش زيسته

بود.چند سالي بود پي آرزويي در درياي بيكران افكارش غوطه ور بود.

روز را با فكر رسيدن به آرزوهايش شروع مي كرد:آيا بالاخره خانه مورد

علاقه ام را خواهم ساخت؟آيا همسرم بهترين همسر دنيا خواهد بود؟آيا

ثروتمندترين انسان مي شوم؟آيا امور زندگي ،آنطور كه مي خواهم پيش

مي رود؟و...

كاوشگر باش

روزها سرگرم اين قبيل آرزوها به سرزمين خيال سفر مي كرد.روزي خسته

از اينهمه تكرار وخيال وسرگرداني در دنياي آرزوها ،دريافت كه از زندگي

روزمره اش غافل شده است.

دنبال سرپناهي گشت تا از اين سرزمين بي انتها خارج شود و خود را به

 آرامش برساند. همانطور كه پشت پنجره نشسته بود، دلش را رها كرد تا

شايد مأمنش را بيابد! ناگهان، با دشروع به وزيدن كردو رعد و برق با صداي

 مهيبي دلش را لرزاند و ترسيد:«من به دنبال سرپناهم تا از سرزمين خيال

رهاشوم، اما انگاروارد سرزمين وحشت شدم، حالا چه كنم؟

ديگر سرپناهي ندارم.» رعد بيشتر غريد و باد تندتر وزيد. از ترس مي لرزيد.

ناگهان فرياد زد : خدايا كمك! صدايي آرام و دلنشين گفت: من مراقبت هستم!

به اطراف نگاه كرد، اما انگار همه چيز دست به دست هم داده بود تا او را

بترسانند. دوباره صدا زد: خدايا كمك! اما اين بار زير لب جمله را تكرار كرد:

خدا ! او پناه من است! صدا گفت: آري ، هم پناه توام ، چرا هرچي صدايت مي كنم

نمي شنوي؟ با خود گفت: كدام صدا؟! خدا گفت: باد را به داخل اتاقت فرستادم

كه بگويد، من مأمن توام ، نفهميدي! مجبور شدم ، پيامبر رعد را بفرستم تا دلت

را بلرزاند. سعي كن به اطرافت با دقت نگاه كني. من حتي در كوچكترين موجودات

و در آرامترين نسيم ها به سراغت مي آيم. چشم ها و گوشهايت را مثل يك كاوشگر

به كار بيانداز و در طبيعت مثل يك انسان عادي حركت كن، بلكه مثل يك جستجوگر

باش تا در همه جا ، در اطرافت مرا ببيني.

حالا كه پيش تو هستم بهتر نيست از عالم خيال خارج شوي و با حقيقت زندگي كني؟!

اگر با حقيقت باشي، حتما خيال و آرزو را هم لمس خواهي كرد. كنار من باش و مرا

حس كن تا به تو بهترين چيزها را نشان دهم. من لذت بهترين آرزوهايت را به تو نشان

ميدهم ، اما تو سعي نكن با آنها زندگي كني، با من زندگي كن، من هم به زندگي با تو

خوشم. تنهاييهايم همه مال توست. چرا لحظه ايي با من نمي ماني تا با هم خوش باشيم؟

كمي فكر كرد. خدا راست مي گفت. اين همه تنهايي و خيالبافي، چه چيزي را نصيبش كرده

بود.تصميم گرفت تا از باقي زندگيش لذت ببرد و با حقيقت زندگي كند. شروع كرد

به سپاس گزاري و از خانه بيرون رفت و همه چيز را با لذت نگاه كرد. آنگاه خدا را

در آسمان بالاي سرش و در ابرهاي در حال حركت، در جوانه گندم و شكوفه ي درخت

و در دانه ي بالاي سر يك مورچه ديد و خنديد و لذت برد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
👆👆سيف الله شيعه زاده 💫اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد🌻 و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ ِ الرَحـِيمـْ ◊ "وَ إِטּ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُوטּَ إِنَّهُ لَمَجْنُوטּٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ" 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ❤️🌴💙●● 🧡❤ ❤🧡●●🌴❤️ 💠 اَللّهُمَّ💠 💠 كُنْ لِوَلِيِّكَ💠 💠 الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ💠 💠 صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلي آبائِهِ💠 💠 في هذِهِ السّاعَه وَفي كُلِّ ساعة💠 💠 وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً💠 💠 وَعَيْناً حَتّي تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ💠 💠 طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها💠 💠 طَويلا💠 💠 اللهم عجل لوليڪ الفرج💠 تلگرام....ℳ......bagheri6298❤️ 🧡 🧡 🧡 پشت ديوارها ماه مي گريزد و در امتداد كوچه مهتاب نمايان مي شود چراغ آسمان در كوچه پس كوچه هاي شعر روشن است واژه ها گلوله هاي برفي را مي رقصانند نت موسيقي شب را مي شنوم دايره نت ها دور ماه حلقه مي زند و زمين عروس مي شود نسترن دانش پژوه 🩵 ايتا✍️ bagheri6298q@ ايتا☕️☕️☕️☕️☕️
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به ✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار است. || طراح قالب avazak.ir