وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار -

ابزار وبمستر

يگانه

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۲
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

تو راچه بنامم؟وخشمت را چگونه ببينم؟

در امواج خروشان وسهمگين درياي توفاني ،در غرش نابهنگام

كوه هاي بلند يا تكان هاي شديد وويرانگر زلزله؟!

مهرت را چگونه دريابم؟

در لبخند معصومانه ي كودكان هنگام بازي،در ترنم باران بهاري،

يا در عطر سكرآور گل ياس واقاقي؟!

تورا دركجا جستجو كنم؟
در عرش كبريايي،در انزواي ملكوتي،يا درنورنقره فام مهتاب دريك شب رويايي؟!

اما......همه جستجوهاي من از ناآگاهي بوده.

تو را به هر نام كه خوانده ام وگاه،حتي نخوانده،ياريت را ديده ام!

هرگاه ازظلم ظالمي خشمگين شده ام،خشمت را ديده ام!

هر وقت كه عشقي ،از سرصدق قلبم را لرزانده،مهرت را ديده ام!

پس تو همه جا هستي ونيستي!حاضري وغايبي!پيدايي وپنهاني!

زيرا كه تو فقط خدايي!تو تنها ويگانه اي!

گروه اينترنتي پرشين استار | www.Persian-Star.org



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

استخر براي تعمير خالي شده بود!

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۲
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مرد جواني كه مربي شنا ودارنده ي چندين مدال المپيك بود

به خدا اعتقادي نداشت او چيزهايي را كه درباره ي خدا ومذهب

مي شنيد مسخره مي كرد.شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده ي

آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود وهمين

براي شنا كافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و

دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود ناگهان ندايي

به گوشش رسيد،ندا براي مرد نامفهوم بود اما احساس عجيبي تمام

وجودش را فرگرفت. از پله ها پايين آمد وچراغ ها را روشن كرد.

مرد آن روز نتوانست شنا كند استخر براي تعمير خالي شده بود.....

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خانه دوست

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۱
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

من دلم مي خواهد

خانه اي داشته باشم پردوست

كنج هر ديوارش

دوست هايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو

هركسي مي خواهد

وارد خانه پرعشق وصفايم گردد

يك سبد بوي گل سرخ

به من هديه كند

شرط وارد گشتن

شست وشوي دل هاست

شرط آن داشتن

دل بي رنگ ورياست

بر درش برگ گلي مي كوبم

روي آن با قلم سبز بهار

مي نويسم:اي يار

خانه ما اينجاست

تا كه سهراب نپرسد ديگر

«خانه دوست كجاست؟»

  «فريدون مشيري»

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

برگي از تاريخ

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۱
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مي گويند شاه سلطان حسين صفوي گاهي لباس عادي مي پوشيد

وشب ها ميان مردم مي رفت تا ببيند چه خبر است.شبي كه چنين

هوسي كرده بود،از قصرش بيرون آمد وبه كوچه پس كوچه ها رفت

وبا گروهي از دزدان آشنا شد.پس از اين كه كمي با آنها نشست

،گفت:امشب مرا نيز با خود به دزدي ببريد.

رئيس دزدها گفت:هريك از ما هنري داريم .من هرقفلي را باز مي كنم.

شريكم از ديوار راست بالا مي رود.آن يكي مي داند خانه هايي كه

گنجينه اي دارند كجاي شهرند.ونفر چهارم هركس وهرچيز وهرجايي

كه يكبار ببيند،به يادش مي ماند.هنر توچيست؟

سلطان صفوي گفت:هنر من از هنر همه شما مهمتر است زيرا اگر دستگير

شويم با جنباندن ريش خود مي توانم كاري كنم كه همگي را آزاد كنند.

رئيس دزدها پذيرفت وبه دزدي رفتند.اتفاقاً آن شب مقدار زيادي زر وسيم

به چنگ آوردند وقرار شد فردا صبح به خرابه اي بروند ومال دزدي را بين

خود تقسيم كنند.چون بامداد شد،سلطان حسين صفوي گروهي از ماموران را

فرستاد ودزدان را دستگير كردند وبه حضورش آوردند.سلطان به قاضي گفت:

حكم كن.قاضي حكم كرد كه دست همه آنها را قطع كنند.كسي كه نفر چهارم

دزدها بود وهمه چيز را به ياد مي آورد،سلطان حسين را شناخت ودانست اين

كسي كه لباس شاهي پوشيده همان كسي است كه ديشب با آنها همراه بوده است.

پس بي درنگ گفت: اين از ديوار راست بالا رفت.اين قفل گنجه را باز كرد.اين

بود كه جاي آن خانه پرگنجينه را به ما نشان داد.من هم همه نشاني ها را به ياد

سپردم.بنابراين:

ما همه كرديم كار خويش را                  آي به قربانت،بجنبان ريش را

سلطان خنديد وريش خود را جنباند وبه قاضي گفت:همه را عفو كردم بگذار بروند.

تفسيرش با خودتان ،من اين را نوشتم تا كمي بخنديد.

Click the image to open in full size.Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

پيام هاي خودماني

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۱
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

در تكاپوي دلت ياد دل من هم باش ...ياد من،نه يادخود كن كه در آن جا داري!

                         

وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن به تو نشان ميدهد،تو1000دليل براي خنديدن

به او نشان بده.«چارلي چاپلين»

 

زندگي را تو بساز، نه بدان ساز كه سازند وپذيري بي حرف ،زندگي يعني جنگ،تو بجنگ

زندگي يعني عشق،تو بدان عشق بورز.

 

غم ها چو كوه گشته وبيداد مي كند......عمرش دراز آن كه زما ياد مي كند.

 

دنبال كسي باش كه باعث بشه لبخند بزني ،چون با لبخند هميشه يك روز تيره را مي شه روشن كرد.

 

آب در آبشار مي دود،در رودخانه قدم مي زند و در مرداب استراحت مي كند.

 

كوتاه ترين فاصله بين يك مشكل وراه حل آن فاصله بين زانوهايت تا زمين است كسي كه در برابر

خدا زانو بزند در برابر مشكلات مي ايستد.

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

دعا

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۰
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁
                      

دعا كار پيچيده اي نيست.بسيار بسيار ساده ومثل گفتگو

با يك دوست است،همان گونه كه همه رازهاي قلبتان را

براي دوستي صميمي وعزيز مطرح مي كنيد واز او كمك

مي خواهيد دعا كنيد،چون خدا بهترين ومهربان ترين

دوست ماست،دوست تغيير ناپذيري كه در تمام ساعات شبانه

روز مي توانيم با او سخن بگوييم.

قدرتمندترين دوستي كه هميشه با ما وآماده كمك به ماست.....

بياييد براي سخن گفتن با خدا آماده شويم كه او بسيار مشتاق

شنيدن صداي ماست.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

دوست داشتن سرمايه نمي خواهد

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۳۰
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

به گذشته دل نبسته ام!هرچه بود گذشت.نمي دانم در كجاي

فردا قرار دارم همين لحظه هاي جاري راضي ام مي كند.

ظاهرم چه مي گويد نمي دانم اما از درون شاد هستم.

همين كفايتم مي كند.شاد بودن حس خوبي را به من مي دهد.

حس اين كه وجود دارم ونفس مي كشم.مهم نيست چند سال

دارم باارزش اين است كه مي توان از اكسيژن ناب استنشاق_________________$$$$___$$$$بدوووووووووووووووو
__________________$$$$$$$_$$$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$
_____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$بدوووووووووووووو
__$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
__$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$
__$$$_$$_$$$$$$$$____$$$$
_$$$$$_$$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$$
$_$$$$$$__$$$$$$$$$
$_$$$$$$___$$$$$$$$
_$$$$$$$$$__$$$$$$$
$_$$$$$$$$___$$$$$$
$$_$$$$$$$$___$$$$$
$$$_$$$$$$$$__$$$$$$
_$$$_$$$$$$$$$_$$$$$
$$$$$ __$$$$$$$$_$$$$
$$$$$$$ __$$$$$$$$$__$
$_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$
$$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$
$$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$
__$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$
_$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$
_$$$_$$_____________$$$$$$$$$$
_$$_$$______________$$$$$$$$$$
_$$$$________________$$$$$$$$$$
_$$$$________________$$$$$$$$$$
__$$$_________________$$$$$$$$$
$_____________________$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$__$$$$$
$___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____________________$$$$$__$$$$$$$$

كنم وشاد باشم واز زندگي لذت ببرم. به روياهايم اعتماد ميكنم                                                     

وقتي تضميني نيست كه فردايي هم وجود داشته باشد چرا امروزم

را فداي روزي بكنم كه ممكن است اصلاً وجود نداشته باشد آيا

مي توان مطمئن باشم كه ساعتي ديگر هم زنده باشم!؟

خداوند را سپاس مي گويم كه حس دوست داشتن را هديه ام كرده تا

همه را دوست داشته باشيم بدون اين كه حتي يك پول سياه بابت

آن پرداخت كرده باشم غرق لذت مي شوم.من چقدر خوشبخت هستم.

سرمايه داران فراواني هستند كه از حس دوست داشتن محروم هستند!در

عدل خدا كه نمي توان شك كرد،حتما يك جاي كار ايرادي دارد!!؟/

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

ربطي به من ندارد

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۲۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

موش از شكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست.

مرد مزرعه دارتازه از شهر رسيده بود وبسته اي با خود آورده بود وزنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد وبا خود گفت:«كاش يك غذاي حسابي باشد.»

اما همين كه بسته را باز كردند،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون

صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه بازگشت

تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد.او به هركسي كه مي رسيد،

مي گفت:«توي مزرعه يك تله موش آورده اند،صاحب مزرعه يك تله موش

خريده است....»

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد وگفت:«اقاي موش ،برايت متاسفم .

از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هرحال كاري به تله موش ندارم،

وتله موش هم به من ربطي ندارد.»

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد،صداي بلند سر دادوگفت:«آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي،چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من

ربطي ندارد.مطمئن باش كه دعاي من پشت وپناه تو خواهد بود.»

موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت.اما گاو هم

با شنيدن خبر،سري تكان دادوگفت:«من كه تا حالا نديده ام يك گاو توي تله موش بيفتد!» واين را گفت وزير لب خنده اي كردودوباره مشغول چريدن شد.

سرانجام موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت ودر اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد،چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب ،صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد.زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد وبه سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ،ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ،موش نبوده،بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود.همين كه زن به تله موش نزديك شد،مار پايش را نيش زد وصداي جيغ وفريادش به هوا بلند شد.صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد وبه طرف صدا رفت،وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند.بعد از چند روز ،حال وي بهتر شد.اما روزي كه به خانه برگشت ،هنوز تب داشت.زن همسايه كه به عيادت

بيمار آمده بود ،گفت:«براي تقويت بيمار وقطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ

مرغ نيست.» مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت وساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر كردند،تب بيمار قطع نشد.بستگان شب وروز به خانه آنها رفت وآمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند.براي همين مرد مزرعه دار مجبورشد

ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.

روزها مي گذشت وحال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد.تا اين كه يك روز

صبح ،در حالي كه از درد به خود مي پيچيد،از دنيا رفت وخبر مردن او خيلي زود

در روستا پيچيد .افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند.بنابراين،مرد

مزرعه دار مجبور شد،ازگاوش هم بگذرد وغذاي مفصلي براي ميهمانان دور ونزديك تدارك ببيند.

حالا،موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد وبه حيوانات زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!

بنابراين اگر شنيدي مشكلي برايكسي پيش آمده است وربطي هم به تو ندارد،كمي بيشتر فكر كن شايد خيلي هم بي ربط نباشد!

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خنده ات رانگير

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۲۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

نان را از من بگير،اگر مي خواهي،

هوا را ازمن بگير ،اما

خنده ات را نه.

گل سرخ را از من مگير

سوسني را كه مي كاري،

آبي را كه به ناگاه

درشادي تو سريز مي كند،

موجي ناگهاني از نقره را

كه در تو مي زايد.

از پسِ نبردي سخت باز مي گردم

با چشماني خسته

كه دنيا را ديده است

بي هيچ دگرگوني،

اما خنده ات كه رها مي شود

وپرواز كنان در آسمان را مي جويد

تمامي درهاي زندگي را

به رويم مي گشايد.

عشق من،خنده تو

در تاريك ترين لحظه ها مي شكفد

واگر ديدي ،به ناگاه

خون من بر سنگفرش خيابان جاري است،

بخند،زيرا خنده تو

براي دستان من

شمشيري است آخته.....

«پابلو نرودا»



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تصميم گرفت زنده بماند

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۲۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مدرسه ي كوچك روستايي بود كه به وسيله ي بخاري زغالي قديمي،

گرم ميشد. پسرك موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بيايد

وبخاري را روشن كند تا قبل از ورود معلم وهم كلاسي هايش،كلاس گرم

شود.روزي،وقتي شاگردان وارد محوطه ي مدرسه شدند،ديدند مدرسه در

ميان شعله هاي آتش مي سوزد.آنان بدن نيمه بي هوش هم كلاسي خود را

كه ديگر رمقي در او باقي نمانده بود ،پيدا كردند وبي درنگ به بيمارستان

رساندند.پسرك با بدني سوخته ونيمه جان روي تخت بيمارستان دراز كشيده

بود.كه ناگهان شنيد دكتر به مادرش مي گفت:«هيچ اميدي به زنده ماندن

پسرتان نيست،چون شعله هاي آتش به طور عميق،بدنش را سوزانده

واز بين برده است.» اما پسرك به هيچ وجه نمي خواست بميرد.او با

توكل به خدا وطلب ياري از او تصميم گرفت تا تمام تلاش خود را براي

زنده ماندن به كار بندد وزنده بماندو......چنين هم شد.

او در مقابل چشمان حيرت زده ي دكتر به راستي زنده ماند ونمرد.هنگامي

كه خطر مرگ از بالاي سر او رد شد،پسرك دوباره شنيد كه دكتر به مادرش

مي گفت: «طفلكي به خاطر قابل استفاده نبودن پاهايش،مجبور است تا آخر

عمر لنگ لنگان راه برود.»

پسرك بار ديگر تصميم خود را گرفت.او به هيچ وجه نخواهد لنگيد.او راه خواهد

رفت،اما متاسفانه هيچ تحركي در پاهاي او ديده نميشد.بالاخره روزي فرارسيد

كه پسرك از بيمارستان مرخص شد.مادرش هر روز پاهاي كوچك او را

مي ماليد،اما هيچ احساس وحركتي در آنها به چشم نمي خورد.با اين حال هيچ

خللي در عزم واراده ي پسرك وارد نشده بود وهمچنان قاطعانه عقيده داشت كه

روزي قادر به راه رفتن خواهد بود.

يك روز آفتابي،مادرش او را در صندلي چرخ دار قرارداد وبراي هواخوري

به حياط برد.آن روز،پسرك برخلاف دفعه هاي قبل،در صندلي چرخ دار نماند.

او خود را از آن بيرون كشيد ودر حالي كه پاهايش را مي كشيد،روي چمن

شروع به خزيدن كرد.او خزيد وخزيد تا به نرده هاي چوبي سفيدي كه دور تا دور

حياط شان كشيده شده بود،رسيد. با هر زحمتي كه بود،خود را بالا كشيد ونرده

را گرفت ودر امتداد نرده ها جلو رفت ودر نهايت،راه افتاد.او اين كار را هرروز

انجام مي داد،به طوري كه جاي پاي او در امتداد نرده هاي اطراف خانه ديده ميشد.او چيزي جز بازگرداندن حيات به پاهاي كوچكش نمي خواست.

سرانجام،با خواست خدا وعزم واراده ي پولادينش ،توانست روي پاهاي خود بايستد وبا كمي صبر وتحمل توانست گام بردارد وسپس راه برود ودر نهايت ،بدود.

او دوباره به مدرسه رفت وفاصله ي بين خانه ومدرسه را به خاطر لذت،مي دويد.

او حتي در مدرسه يك تيم دو تشكيل داد. سال ها بعد اين پسركي كه هيچ اميدي

به زنده ماندن وراه رفتنش نبود،يعني دكتر«گلن گانينگهام» در باغ چهار گوش

«ماديسون» موفق به شكستن ركورد دوي سرعت در مسافت يك مايلي شد!

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
👆👆سيف الله شيعه زاده 💫اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد🌻 و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ ِ الرَحـِيمـْ ◊ "وَ إِטּ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُوטּَ إِنَّهُ لَمَجْنُوטּٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ" 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ❤️🌴💙●● 🧡❤ ❤🧡●●🌴❤️ 💠 اَللّهُمَّ💠 💠 كُنْ لِوَلِيِّكَ💠 💠 الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ💠 💠 صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلي آبائِهِ💠 💠 في هذِهِ السّاعَه وَفي كُلِّ ساعة💠 💠 وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً💠 💠 وَعَيْناً حَتّي تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ💠 💠 طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها💠 💠 طَويلا💠 💠 اللهم عجل لوليڪ الفرج💠 تلگرام....ℳ......bagheri6298❤️ 🧡 🧡 🧡 پشت ديوارها ماه مي گريزد و در امتداد كوچه مهتاب نمايان مي شود چراغ آسمان در كوچه پس كوچه هاي شعر روشن است واژه ها گلوله هاي برفي را مي رقصانند نت موسيقي شب را مي شنوم دايره نت ها دور ماه حلقه مي زند و زمين عروس مي شود نسترن دانش پژوه 🩵 ايتا✍️ bagheri6298q@ ايتا☕️☕️☕️☕️☕️
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به ✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار است. || طراح قالب avazak.ir