وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار -

ابزار وبمستر

غريب

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۹
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

-جوانمردي از بياباني مي گذشت،از مسافتي دور آدمي را ديد نقش برزمين،

خواهان كمك.غريبي بود تشنه وگرسنه.در حال جان كندن .از اسب پايين

آمد.مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت.آنقدر آبش دادتا سيراب شد.

جاني تازه گرفت ورمقي تازه پيدا كرد.

 اميد وزندگي

اما به جاي آنكه شكوفه هاي مهر وعاطفه راتقديم منجي خويش كند تيغ

براوكشيد وتا مي توانست از نامردي وقصاوت دريغ نكرد.آنگاه پيكر مجروح

وزخم خورده او را در آن بيابان برهوت رهاكرد.

سوار اسب اوشد كه برود.جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود بااشاره او را

صدا كردوگفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن نگو.مرد از سرشگفتي

علت اين امر را جوياشد.اوپاسخ داد:

تو اكنون يك جوانمرد را كشتي اما اگر بيان اين موضوع نقل مجلس شود فتوت و

جوانمردي كشته خواهد شد.آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان

دست افتاده اي را بگيرد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خدا نكنه!

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۸
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

دخترك طبق معمول هرروز جلوي كفش فروشي ايستاد وبه كفش هاي

قرمز رنگ با حسرت نگاه كرد وبعد به بسته هاي چسب زخمي كه

در دست داشت خيره شدوياد حرف پدرش افتاد:

«اگر تا پايان ماه هرروز بتواني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخرماه

كفش هاي قرمز روبرات مي خرم.»        

دخترك به كفش ها نگاه كرد وبا خود گفت:يعني من بايد دعا كنم كه هر

روز دست وپا ياصورت100نفرزخم بشه تا.......

وبعد شانه هايش را بالا انداخت وراه افتاد وگفت:نه.....خدا نكنه......

اصلا كفش نمي خوام.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

*آرامش با مداد*

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۸
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

پدربزرگ ،درباره چه مي نويسيد ؟

درباره تو پسرم،اما مهمتر از آنچه مي نويسم ،مدادي است كه باآن

مي نويسم ،مي خواهم وقتي بزرگ شدي ،مثل اين مداد شوي.

پسرك باتعجب به مداد نگاه كرد وچيز خاصي در آن نديد:

اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است كه ديده ام!

پدربزرگ گفت:بستگي دارد چطور به آن نگاه كني، در اين مدت پنج

صفت هست كه اگر به دستشان بياوري براي تمام عمرت در دنيا به آرامش

مي رسي:

1_ مي تواني كارهاي بزرگ انجام دهي،اما هرگز نبايد فراموش كني كه دستي

وجود داردكه هر حركت تو را هدايت مي كند.اسم اين دست خداست،او هميشه

بايد تو را در مسير اراده اش حركت دهد.

2- بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بكشي واز مدادتراش استفاده كني،اين باعث

مي شود مداد كمي رنج بكشد اما آخر كار،نوكش تيزتر مي شود (واثري كه از خود به جا مي گذاردظريف تر وباريك تر)پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني ،چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

3- مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه از پاك كن استفاده كنيم

بدان كه تصحيح يك كارخطا ،كاربدي نيست ودر واقع براي اين كه خودت را

در مسير درست نگهداري،مهم است

4- چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست ، ذغالي اهميت دارد كه داخل چوب است

پس هميشه مراقب باش درونت سالم باشد

5- مواد هميشه اثري از خود به جاي مي گذارد پس تو هم بدان هر كار در زندگي ات مي كني ، ردي به جا مي گذارد پس سعي كن نسبت به هركاري كه مي كني هوشيار باشي و بداني چه مي كني.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نگاه

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۷
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

پيرمردي روي يك نيمكت نشسته بود.كلاهش را روي سرش كشيده واستراحت مي كرد مردي نزديك شدواز اوپرسيد:هي مردم اين شهر چه جور آدم هايي

هستند؟ پيرمرد پرسيد:مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت:مزخرف .پيرمرد گفت:اين جا هم همين طور!

           نگاه

بعد از چند ساعت مرد ديگري نزديك شد وهمين سوال را پرسيد.

پيرمرد باز از او پرسيد:مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت:بسيار خوب هستند.پيرمرد گفت:اين جا هم همينطور!!

اگر توخوب باشي همه دنيا خوبند واگر بدباشي همه بدهستند.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خدايا بامن حرف بزن

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۷
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مرد نجوا كرد؛خدايا با من حرف بزن.....پرنده شروع كرد به خواندن

اما مرد نشنيد.مرد فرياد زدخدايا،با من حرف بزن!رعد برپهناي

آسمان غريد،اما مرد گوش نكرد.مرد به جستجوي خداپرداخت

وگفت:خدايا،به من اجازه بده تا تو راببينم.ستاره ها به روشني

درخشيدند.اما مرد توجهي نكرد.مرد با فرياد گفت:خدايا به

من معجزه اي نشان بده.ويك زندگي تازه آغاز شد(موجودي متولد شد)

اما مرد پي نبرد.مرد به گريه افتاد واز روي نااميدي فرياد زد:خدايا

مرا لمس كن واجازه بده بدانم كه اينجا هستي پس خدا پايين آمد

ومرد را لمس كرداما مرد پروانه را از خود راندودور شد.

                 

به خاطر داشته باش هرگزاز نعمات خدا وبركاتش دوري نكن.شايد

بركات خدا به شكلي كه انتظارش را نداري ،برتو ظاهر شود.

پس در اطرافت به دقت بنگر وبركات خود را پاس دار.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

جاده هاي انتظار

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۶
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

خداوندا:

  درجاده هاي انتظار گم شده ام در فاصله هايي كه مرا فرياد مي زنند

وسيلي بر رخسار خاطره هايم مي كوبند كه در هرثانيه با خيالي پژمرده

مي گويم ،پرورگارا ،چرا ديگر صحرا با من حرف نمي زند

وچشمه ها با من راز نمي گويند ،به كدام بهانه اسيرم كه

قاصدك ها مرا از ياد برده اند،پروانه ها به كجا سفر

كرده اند سنجاقك ها چرا نيستند.

چرا در مانده ي راهم اما بوي بنفشه ها را در نمي يابم. كجاست كوهي

كه صداي كودكي ام در آن جا مانده است،چرا من از آسمان وامانده ام.

تسليم كدام واژه شوم كه بركت همان روزهايي كه تو مي داني

را به چمنزارها ببرد وشاليزار نگاهم را در چشمهاي من

بكارد وبا اشك هايم آبياري كند.!



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مهرخدا

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۶
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

گرنگهدار من آن است كه من مي دانم

                       شيشه را دربغل سنگ نگه مي دارد

چوپاني هرروز گوسفندانش را به صحرا مي برد عادت

داشت تا دريك مكان معين زير يك درخت بنشيند وگله

را براي چرا در اطراف آنجا نگه دارد.زير درخت

سه قطعه سنگ بود كه چوپان هميشه از آنها براي آتش

درست كردن استفاده مي كرد وبراي خود چايي آماده مي كرد

هربار كه او آتشي ميان سنگ ها مي افروخت متوجه ميشد

كه يكي از سنگها مادامي كه آتش روشن است سرد است

اما دليل آن را نمي دانست چندبار سعي كرد باعوض كردن

جاي سنگها چيزي دست گيرش شود اما همچنان درهرجايي

كه سنگ را قرار مي داد سنگ سرد بود.تا اينكه يك روز

وسوسه شد تااز راز اين سنگ آگاه شود.تيشه اي با خود آورد

وسنگ را به دونيم كردآه از نهادش برآمدميان سنگ موجودي

بسيارريز مانند كرم زندگي مي كردرو به آسمان كرد وخداوند را

در حالي كه اشك صورتش را پوشانده بود شكر كردوگفت:

              

خدايا اي مهربان،تو كه براي كرمي اين چنين مي انديشي وبه

فكر آرامش او هستي پس ببين براي من چه كرده اي ومن هيچگاه

سنگ وجودم را نشكستم تا مهر تو را به خود ببينم.

           *اين داستان واقعي است*

                                                    

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بهترين معلم شما

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۶
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

فيلسوف گورجيف انجمني معنوي در فرانسه تشكيل داده بود.همراه دانشجويان

پيرمردي هم زندگي مي كرد كه كسي دوستش نداشت.او با همه مي جنگيد

واز شريك شدن در كارهاي مربوط به انجمن سرباز مي زد.اوگستاخ وتهاجمي

بود.بعد از چندماه پيرمرد خسته شد.وسايلش را جمع كرد وبه پاريس رفت

همه اعضا واقعا آرامش پيدا كرده بودند.اما گورجيف ناراحت بود.

او به دنبال پيرمرد رفت وبه اوپيشنهاد داد كه اگر به انجمن برگردد.به او حقوق

ماهيانه مي دهد.وقتي گورجيف با پيرمرد برگشت،همه عصباني شدند

ووقتي متوجه شدند كه به او به خاطر رفتار بدش پول هم پرداخت مي شود

خشمشان بيشتر شد.

گورجيف در جواب شكايت آنها گفت:اين مرد مثل خميرمايه مي ماند.

بدون او ،شما هيچ وقت اينجا چيزي درباره خشم وزودرنجي وتحريك پذيري

صبر وترحم ياد نخواهيد گرفت.

شما براي ياد گرفتن اين خصلت ها به من پول مي دهيد ومن هم به همين دليل

او را استخدام كردم.

كساني كه شما رابيشتر آزار مي دهند وكساني كه سركردن با آنها را بسيار سخت

مي دانيد معمولا بهترين معلم هاي شما هستند.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

داستان واقعي از جنگ

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۵
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مرد جواني كه به تازگي از جنگ ويتنام بازگشته بوداز سانفرانسيسكو

به خانواده اش تلفن زد وگفت كه درحال بازگشت به خانه است.

پدرومادرش خوشحال شدند.مردجوان اضافه كرد يكي از دوستانش نيز

همراه اوست وقصد دارد او را همراه خودبياورد .اما دوست اومشكلي

داشت.او در ميدان مين يك پا ويك دست خود را ازدست داده بود.

پدرومادرجوان متأثر شدندوگفتند كه به دوستش كمك خواهند كردكه

جايي براي زندگي پيدا كند وشايد هم بتواند براي خود كاري دست وپا

كند اما مرد جوان مي خواست دوستش با آنها زندگي كند واصرار داشت

دوست معلولش پيش آنها بماند اما پدرومادرش مخالفت كردند.

آنها گفتند كه نگهداري از يك فرد معلول كاربسيار دشواري است واو

باراضافه اي در زندگيشان خواهد بود.بهتر است او را به حال خود رها

كند بالاخره راهي براي گذران زندگي خود خواهد يافت.

پسر بدون خداحافظي گوشي را گذاشت ورفت.فرداي آن روز از پليس

سانفرانسيسكو به خانواده مرد جوان تلفن زدند واز آنها خواستند براي

شناسايي جنازه پسرشان به سردخانه بيايند.او خود را ازبالاي يك

ساختمان به پايين پرت كرده بود.

هنگامي كه جنازه فرزند خود را ديدند متوجه شدند كه او يك دست و

يك پا نداشت.

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خدا چه رنگيه؟

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۵
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مامان!يه سوال بپرسم؟

زن كتابچه ي سفيد را بست آن راروي ميز گذاشت؛

بپرس عزيزم.

مامان خدا زرده؟

زن سرجلوبرد:چطور؟

آخه امروز دوستم سركلاس مي گفت خدا زرده.

خوب تو بهش چي گفتي؟

خوب من بهش گفتم خدا زرد نيست.سفيده.

مكثي كرد:مامان،خدا سفيده مگه نه؟  

زن چشم بست وسعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود

رادر ذهن مجسم كند.اما هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.

چشم بازكرد:نمي دونم دخترم.توچطورفهميدي سفيده؟

دخترك چشم روي هم گذاشت دستانش را قلاب كرد

ولبخندزنان گفت:آخه هروقت توسياهي به خدا فكر مي كنم

يه نقطه سفيد پيدا ميشه.

زن به چشمان بي فروغ دخترك نگاه كرد ودباره چشم برهم نهاد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
👆👆سيف الله شيعه زاده 💫اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد🌻 و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ ِ الرَحـِيمـْ ◊ "وَ إِטּ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُوטּَ إِنَّهُ لَمَجْنُوטּٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ" 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ❤️🌴💙●● 🧡❤ ❤🧡●●🌴❤️ 💠 اَللّهُمَّ💠 💠 كُنْ لِوَلِيِّكَ💠 💠 الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ💠 💠 صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلي آبائِهِ💠 💠 في هذِهِ السّاعَه وَفي كُلِّ ساعة💠 💠 وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً💠 💠 وَعَيْناً حَتّي تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ💠 💠 طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها💠 💠 طَويلا💠 💠 اللهم عجل لوليڪ الفرج💠 تلگرام....ℳ......bagheri6298❤️ 🧡 🧡 🧡 پشت ديوارها ماه مي گريزد و در امتداد كوچه مهتاب نمايان مي شود چراغ آسمان در كوچه پس كوچه هاي شعر روشن است واژه ها گلوله هاي برفي را مي رقصانند نت موسيقي شب را مي شنوم دايره نت ها دور ماه حلقه مي زند و زمين عروس مي شود نسترن دانش پژوه 🩵 ايتا✍️ bagheri6298q@ ايتا☕️☕️☕️☕️☕️
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به ✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار است. || طراح قالب avazak.ir