غريب
-جوانمردي از بياباني مي گذشت،از مسافتي دور آدمي را ديد نقش برزمين،
خواهان كمك.غريبي بود تشنه وگرسنه.در حال جان كندن .از اسب پايين
آمد.مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت.آنقدر آبش دادتا سيراب شد.
جاني تازه گرفت ورمقي تازه پيدا كرد.
اما به جاي آنكه شكوفه هاي مهر وعاطفه راتقديم منجي خويش كند تيغ
براوكشيد وتا مي توانست از نامردي وقصاوت دريغ نكرد.آنگاه پيكر مجروح
وزخم خورده او را در آن بيابان برهوت رهاكرد.
سوار اسب اوشد كه برود.جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود بااشاره او را
صدا كردوگفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن نگو.مرد از سرشگفتي
علت اين امر را جوياشد.اوپاسخ داد:
تو اكنون يك جوانمرد را كشتي اما اگر بيان اين موضوع نقل مجلس شود فتوت و
جوانمردي كشته خواهد شد.آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان
دست افتاده اي را بگيرد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]