وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار -

ابزار وبمستر

خدايا...

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۵
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

خدايا!

تو بهترين ماوا براي زمزمه هاي

دلتنگي ام هستي.

تو امن ترين پناهگاه براي تمام ترس هايم هستي و ذكر نامت و يادآوري

كلامت ياري بخش من در لحظه هاي سختي است.

پروردگار خوبم !

صداي دل من تنها به گوش تو مي رسد.

از تو مي خواهم پذيراي ناگفته هايم باشي.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

وقت استراحت

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۵
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

شاغل بودن براي يك زن،به اندازه ي كافي سخت هست.

حالا اگر سر وكلِّه زدن با سه بچه ي شيطان مدرسه را هم به

آن اضافه كنيم،ديگر نور علي نور مي شود!

مادري بود كه سه پسر بچه ي شيطان داشت. در يك شب تابستاني

بعد از خوردن شام،بچه ها و مادرشان در محوطه ي جلو خانه

دزد وپليس بازي مي كردند. ناگهان يكي از پسرها به طرف مادرش شليك كرد

وگفت:بنگ! كشتمت!

مادر ،خودش را روي زمين انداخت؛ ولي بلند نشد .يكي از همسايه ها

كه شاهد ماجرا بود،نگران شد .پيش دويد وبالاي سر مادر نشست

وبا ناراحتي شانه اش را تكان داد.مادر يك چشمش را باز كردوآرام گفت:

هيس! ساكت باش.اين تنها فرصتي است كه مي توانم كمي استراحت كنم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آبي ترين گل

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۵
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁
 Click the image to open in full size.

امروز به عابري برخورد كردم با خضوع زياد گفتم«ببخشيد»عابر با ادب تمام گفت شما ببخشيد نديدمتان  من واين غريبه با كمال ادب واحترام،از همديگر خداحافظي كرديم وهريك به راه خود رفتيم.بعداز ظهر همان روز، در منزل،مشغول پختن شام بودم.پسرم پشت سرم ايستاده بود،تا برگشتم ،به او خوردم«مثل صبح با آن آقا»چيزي نمانده بود بخورد زمين. با بد اخلاقي گفتم ((خودت را بكش كنار!))او رفت ودل كوچكش شكست.متوجه خشونت نبودم. شب در رختخواب دراز كشيده بودم،ندايي به گوشم رسيد«چه طور با آن غريبه آن رفتار مودبانه را داشتي اما با خانواده و عزيزانت اين قدر بد رفتاري كردي؟برو آشپزخانه را نگاه كن دم در چند شاخه گل افتاده گل هايي هستند كه پسرت برايت آورده بود،خودش آنها را چيده بود،رنگ هاي صورتي،زرد وآبي،پشت سرت ايستاده بود كه تو را غافلگير كند،تو اشكي را كه در چشمان كوچكش جمع كردي،ديدي؟»خيلي خجالت كشيدم،اشكم سرازير شد،آهسته به اتاقش رفتم وكنار تختش روي زمين نشستم،گفتم بيدار شوكوچولوي من،بيدار شو عزيزم،اينها همان گل هايي هستند كه تو برايم آوردي؟او لبخندي زد وگفت:«آنها كنار آن درخت بودند،آنها را چيدم چون به خوشگلي تو بودند،مي دانستم كه از آنها خوشت مي آيد،مخصوصا از گل آبي اش.»گفتم: از رفتاري كه امروز با تو داشتم بسيار متاسفم. او گفت«عيبي ندارد مامان، من به هر حال تو را دوست دارم.»گفتم من هم تو را دوست دارم پسرم،گل ها را هم دوست دارم،مخصوصا گل آبي را.

Click the image to open in full size.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

برو به جهنم

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۴
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

برو به جهنم

در زمان آغا محمد خان قاجار ،شخصي از حاكم شهر خود كه با

صدراعظم نسبت داشت  ،نزد صدر اعظم شكايت برد،صدراعظم

دانست حق با شاكي است.گفت:اشكالي ندارد،مي تواني به اصفهان

بروي،مرد گفت:اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.گفت:پس

به شيراز برو.اوگفت:شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.گفت:

پس به تبريز برو.گفت: آنجا هم در دست نوه شماست.صدر اعظم

بلند شد وبا عصبانيت فرياد زد:چه مي دانم برو به جهنم.مرد با خونسردي

گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

 تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

داماد وپدر زن

شخصي كه زن بد اخلاقي گرفته بود،بالاخره مجبور شد كه آن زن را

كتك بزند. زن شكايت نزد پدر خود برد،پدر نيز به نوبه خويش او را

كتك زده گفت:حالا برو به داماد بگو كه اگر تو دختر مرا كتك زدي

من هم تلافي نمودم،در عوض زن تو را كتك زدم.

 تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

امام جماعت

مرد عربي كه نامش موسي بود ،كيسه ي زري يافت ،در زير عباي خود

به دست گرفته و به مسجر رفت تا نماز بخواند ودر صف جماعت ايستاد

كيسه ي زر را همچنان در زير عبا پنهان كرده بود.اتفاقا امام جماعت اين

آيه از قرآن را تلاوت نمود «وَما تِلكَ بِيَمينِكَ يا مُوسي» در دستت چيست

اي موسي؟! مرد عرب فوراً گفت:« والله اَنتَ ساحرِ» كيسه زر را انداخت

وفرار كرد تا به اتهام سرقت دستگيرش نسازند.

 تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

اسمت چيست؟

فرمانده سربازان را به صف كرده بود واسم هاي آنها را مي پرسيد.

به يك سرباز تهراني كه اسمش فريدون بود.گفت:اسمت چيه ؟پاسخ

داد:فري!جناب سروان! فرمانده با عصبانيت گفت:ما اين جا نُنُر بازي

نداريم. درست بگو فريدون.نفر بعدي كه نامش قلي بود ،وقتي فرمانده

اسمش را پرسيد. او از روي ترس ودستپاچگي گفت:قربان قليدون

تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خدا با من حرف بزن

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۴
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مرد نجوا كرد، خدايا با من حرف بزن.... پرنده شروع كرد به خواندن اما مرد نشنيد. مرد فرياد زد خدايا بامن حرف بزن! رعد پهناي آسمان غريد، اما مرد گوش نكرد. مرد به جستجوي خدا پرداخت وگفت: خدايا به من اجازه بده تا تو راببينم. ستاره ها به روشني درخشيدند اما مرد توجهي نكرد. مرد بافرياد گفت: خدايا به من معجزه اي نشان بده. و يك زندگي تازه آغاز شد(موجودي متولد شد) اما مرد پي نبرد. مرد به گريه افتاد و از روي نااميدي فرياد زد: خدايا مرا لمس كن و اجازه بده بدانم كه اينجا هستي پس خدا پايين آمد و مرد را لمس كرد اما مرد پروانه را از خود راند و دور شد. به خاطر داشته باش هرگز از نعمات خدا و بركاتش دوري نكن. شايد بركات خدا به شكلي كه انتظارش را نداري، بر تو ظاهر شود. پس در اطرافت به دقت بنگر و بركات خود را پاس دار.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مشورت

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۴
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

مردي با يكي از دوستان خود مشورت كرد،كه فلاني از من

پول قرض بدهم؟ گفت:بلي ،خيلي بجاست.آن مرد پرسيد چرا؟

دوستش گفت:چون اگر شما به او پول قرض ندهي،سراغ من مي آيد.

تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

 سرقت

قاضي از دزدي پرسيد:اين همه سرقت ها را تنها انجام مي دادي

يا شريك هم داشتي؟گفت:تنها بودم مگر در اين زمانه آدم درستكار

هم پيدا مي شود كه شريك انتخاب كنم.

تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

سجده سقف

شخصي خانه اي كرايه كرده بود ،چوب هاي سقفش بسيار صدا ميكرد.

با صاحبخانه از بهر مرمت آن سخن گفت. صاحبخانه گفت: چوب هاي سقف

ذكر خدا مي گويند.او گفت: مي ترسم اين ذكر منجر به سجده شود.

تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

كاش هيچ وقت بزرگ نمي شديم

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۳
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

كاش هيچ وقت بزرگ نمي شديم

كاش دلهامون به بزرگي بچگي بود.كاش همون كودكي بوديم كه حرف هايش را از نگاهش مي تواند خواند.كاش براي حرف زدن نيازي به صحبت كردن نداشتيم.كاش براي حرف زدن فقط نگاهي كافي بود. كاش قلب ها در چهره بود.اما اكنون اگر فرياد هم بزنيم كسي نمي فهمد و دل خوش كرده ايم كه سكوت كرده ايم.

سكوت پر ،بهتر از فرياد تو خاليست.سكوتي را كه يك نفر بفهمد بهتر از هزاران فريادي است كه هيچ كس نفهمد.سكوتي كه سرشار از ناگفته هاست،ناگفتنش يك درد و نگفتنش هزاران درد دارد.

دنيا راببين.....

بچه بوديم از آسمان باران ميآمد،بزرگ شده ايم از چشم هايمان مي آيد!

بچه بوديم همه چشماي خيسمون رو مي ديدن،بزرگ شديم هيچكي نمي بينه

بچه بوديم تو جمع گريه مي كرديم، بزرگ شديم تو خلوت

بعضي ها رو كم و بعضي ها رو بي نهايت دوست داريم

بچه كه بوديم قضاوت نمي كرديم و همه يكسان بودن

بچه كه بوديم همه را 10تا دوست داشتيم

بزرگ كه شديم قضاوت هاي درست و غلط باعث شد كه اندازه دوست داشتنمون تغيير كند

كاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگي 10تا دوست داشتيم.

 

بچه كه بوديم اگه با كسي دعوا ميكرديم 1ساعت بعد ،از يادمون مي رفت

بزرگ كه شديم گاهي دعواهامون سال ها تو يادمون مونده و آشتي نمي كنيم.

بچه كه بوديم گاهي با يه تيكه نخ سرگرم مي شديم

 

بزرگ كه شديم حتي 100 تا كلاف نخم سرگرممون نمي كنه

 

بچه كه بوديم بزرگترين آرزمون داشتن كوچكترين چيز بود

بزرگ كه شديم كوچكترين آرزومون داشتن بزرگترين چيزه

بچه كه بوديم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ كه شديم حسرت برگشتن به بچگي رو داريم

بچه كه بوديم تو بازي هامون همش اداي بزرگ ترها رو درمي آورديم

بزرگ كه شديم همش تو خيالمون بر مي گرديم به بچگي

بچه كه بوديم درد دل ها را به هزار ناله مي گفتيم همه مي فهميدند

بزرگ شده ايم درد دل را به صد زبان به كسي مي گوييم...هيچكس نمي فهمد

بچه بوديم دوستيامون تا نداشت

بزرگ كه شديم همه دوستيامون تا داره

بچه كه بوديم بچه بوديم

بزرگ كه شديم بزرگ كه نشديم هيچ ديگه همون بچه هم نيستيم

اي كاش هيچوقت بزرگ نمي شديم  و هميشه بچه بوديم.

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بمان ، زندگي كوتاه است!

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۳
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

كلاغي روي درختي نشسته بود و تمام روز بيكار بود و هيچ كاري نمي كرد. خرگوش از كلاغ پرسيد منم ميتونم مثل تو تمام روز بيكار بنشينم و هيچ كاري نكنم؟ كلاغ جواب داد البته كه مي توني . خرگوش روي زمين كنار درخت نشست و مشغول استراحت شد يه هو روباه پريد و خرگوش را گرفت و خورد.

نتيجه ي اخلاقي: براي اين كه بي كار بنشيني و هيچ كاري نكني بايد اون بالا بالاها باشي. يعني براي رسيدن به هر چيزي بايد شرايطي داشته باشي و قبلا تلاش كرده باشي.

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

پيام ساده ي محبت

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۲
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁

براي خدمت به ديگران ،نيازي به مدرك دانشگاهي نيست،ضرورتي ندارد

كه سخنران ،شاعر يا نويسنده باشيد؛ كافي است دلي سرشار از زيبايي و روحي

بهره مند از عشق داشته باشد.

«مارك »در راه بازگشت از مدرسه به خانه ،متوجه شد كه وسايل

پسرك پشت سرش ،از دستش روي زمين افتادند.دست هاي پسر

پربود از كتاب، لباس ورزشي،چوب بيسبال ،دستكش ودستگاه ضبط صوت

«مارك» خم شد وبه پسرك كمك كرد تا وسايلش را جمع كند،مسير

هردو يكي بود.مارك به پسرك پيشنهاد كرد تا بخشي از بارش را براي

او ببرد. آن دو در راه باهم درباره ي بازي هاي ويدئويي ،بيس بال وتاريخ

حرف زدند.معلوم شد پسرك ،از هر درسي،غير از تاريخ،بدش مي آيد

وحسابي تنهاست.

به خانه« بيل» كه رسيدند ،او از «مارك» خواست به خانه شان برود وباهم

نوشابه بنوشند وتلويزيون تماشا كنند .آن روز به آنها خيلي خوش گذشت

وحسابي خنديدند.

«مارك» و«بيل» از آن به بعد،دوستان خوبي براي هم شدند و

دبيرستان را باهم گذراندند.سه هفته مانده به جشن فارغ التحصيلي ،«بيل»

به «مارك» گفت: روز اولي را كه با هم آشنا شديم ،يادت مي آيد؟

هيچوقت از خودت نپرسيدي آن روز ،آن همه وسيله در دست من چه مي كرد؟ نه......براي چه بايد مي پرسيدم؟

آن روز من همه ي قرص هاي مادرم را برداشته بودم وخيال خودكشي داشتم.

وسايلم را هم از تو گنجه برداشتم تا نفر بعدي كه از آن گنجه استفاده مي كند

مشكلي پيدا نكند.

مارك با تعجب به او خيره شد و گفت: شوخي مي كني!

اگر تو نمي آمدي وكمك نمي كردي ،بي شك اين كار را مي كردم؛ولي

وقتي تو آمدي،احساس كردم هنوز آدم هاي زيادي در دنيا هستند كه وجود من

برايشان مهم است.هنوزخيلي ها هستند كه مرا دوست دارند ومن هم آنها

را دوست دارم.تو با همان حركت كوچك برداشتن كتاب هايم و كمك به من،

زندگي مرا نجات دادي.

تصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازي وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازي » سري ششم www.pichak.net كليك كنيد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گوش مي كنيم يا نه؟

۲۶ دى ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۲
🧡مُحَمّّّّّّدعَلي💙🪁🪁🪁
تصاوير زيبا ساز وبلاگ www.aksha.ir

مردي ثروتمند در اتومبيل جديد وگران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه ،آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد .پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو،جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخ دار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت :اين جا خيابان خلوتي است وبه ندرت كسي از آن عبور مي كند.برادر بزرگم از روي صندلي چرخدار به زمين افتاد و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از پاره آجر استفاده كنم. مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذرخواهي كرد.برادر پسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گران قيمتش شد وبه آرامي به راهش ادامه داد.

در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما آجر پاره به سويتان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه مي كند وبا قلب ما حرف مي زند.اما بعضي وقت ها ،زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم ،او مجبور مي شود آجري به سوي ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه.

www.aksha.ir تصاوير زيبا ساز وبلاگ

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
👆👆سيف الله شيعه زاده 💫اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى مُحَمَّـ‗__‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗__‗ـَد🌻 و عَجِّـ‗__‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗__‗ـم بـِسْمِ اللهِ الرَحْمـטּ ِ الرَحـِيمـْ ◊ "وَ إِטּ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُوטּَ إِنَّهُ لَمَجْنُوטּٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ" 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 ❤️🌴💙●● 🧡❤ ❤🧡●●🌴❤️ 💠 اَللّهُمَّ💠 💠 كُنْ لِوَلِيِّكَ💠 💠 الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ💠 💠 صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلي آبائِهِ💠 💠 في هذِهِ السّاعَه وَفي كُلِّ ساعة💠 💠 وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً💠 💠 وَعَيْناً حَتّي تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ💠 💠 طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها💠 💠 طَويلا💠 💠 اللهم عجل لوليڪ الفرج💠 تلگرام....ℳ......bagheri6298❤️ 🧡 🧡 🧡 پشت ديوارها ماه مي گريزد و در امتداد كوچه مهتاب نمايان مي شود چراغ آسمان در كوچه پس كوچه هاي شعر روشن است واژه ها گلوله هاي برفي را مي رقصانند نت موسيقي شب را مي شنوم دايره نت ها دور ماه حلقه مي زند و زمين عروس مي شود نسترن دانش پژوه 🩵 ايتا✍️ bagheri6298q@ ايتا☕️☕️☕️☕️☕️
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به ✈★در امتدادكــ مهتاب ـوچه🧡☀️👤انتظار است. || طراح قالب avazak.ir