مهرخدا
گرنگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد
چوپانی هرروز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت
داشت تا دریک مکان معین زیر یک درخت بنشیند وگله
را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.زیر درخت
سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش
درست کردن استفاده می کرد وبرای خود چایی آماده می کرد
هربار که او آتشی میان سنگ ها می افروخت متوجه میشد
که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است
اما دلیل آن را نمی دانست چندبار سعی کرد باعوض کردن
جای سنگها چیزی دست گیرش شود اما همچنان درهرجایی
که سنگ را قرار می داد سنگ سرد بود.تا اینکه یک روز
وسوسه شد تااز راز این سنگ آگاه شود.تیشه ای با خود آورد
وسنگ را به دونیم کردآه از نهادش برآمدمیان سنگ موجودی
بسیارریز مانند کرم زندگی می کردرو به آسمان کرد وخداوند را
در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کردوگفت:
خدایا ای مهربان،تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه
فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای ومن هیچگاه
سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
*این داستان واقعی است*
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]