می دانم رحیمی"
۲۶ دی ۱۴۰۳
۱۲:۱۳:۲۲
نظرات (0)
از اوج تا هبوط ،از عرش تا سقوط واز سکوت تا قنوت
به قامت نهایت تا پرواز خورشید،از چشمان تو تکرار می شوم.
در پس لایه گندم زرد،در محبس تن سخت درخت، در آسمان تن لرزه رود،
در خواب ودر خاک سرشار می شوی تا بی نهایت.
از لالایی ابدی چشمم ،از حایل رنگین روی احساسم ،
از مرگ عقلانی عقلم سرشار می شوم
تا بی نهایت.در تو بودم وتو در من،با من ومن بی تو.
در هستی عظمت بود ،نه در نگاه من،
در نوازشت عشق ریشه د اربود،
نه در زبان من.در دست هایت بخشش وامدار بود،نه در دستان من.
مهربانترین تا ابد!
احساس را نه برای نان،تلاش را نه برای خود،کمک را نه برای منت در
جسم وکالبد جسم وروح من باور کن.
عظمت را به نگاه من،عشق را به زبان من وبخشش
را به دستان من ببخشا.
می دانم ارحم الرّاحمینی.
۲۰۳
به سرنوشت بگو:
اسباب بازی هایت بی جان نیستند،آدمند
می شکنند ،آرامتر....!
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]