غریب
۲۶ دی ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۴۹
نظرات (0)
-جوانمردی از بیابانی می گذشت،از مسافتی دور آدمی را دید نقش برزمین،
خواهان کمک.غریبی بود تشنه وگرسنه.در حال جان کندن .از اسب پایین
آمد.مشک آب را بر لب های خشکیده او گذاشت.آنقدر آبش دادتا سیراب شد.
جانی تازه گرفت ورمقی تازه پیدا کرد.
اما به جای آنکه شکوفه های مهر وعاطفه راتقدیم منجی خویش کند تیغ
براوکشید وتا می توانست از نامردی وقصاوت دریغ نکرد.آنگاه پیکر مجروح
وزخم خورده او را در آن بیابان برهوت رهاکرد.
سوار اسب اوشد که برود.جوانمرد که هنوز نیمه جانی در بدنش بود بااشاره او را
صدا کردوگفت: از کاری که کردی در هیچ مجلسی سخن نگو.مرد از سرشگفتی
علت این امر را جویاشد.اوپاسخ داد:
تو اکنون یک جوانمرد را کشتی اما اگر بیان این موضوع نقل مجلس شود فتوت و
جوانمردی کشته خواهد شد.آنگاه هیچ مرد رشیدی را نخواهی یافت که در بیابان
دست افتاده ای را بگیرد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]