معرفت*
استادی را به دهکده ای دوردست دعوت کردند تا برای آنها دعای
باران بخواند.همه مردم درصحرا جمع شدند وهمراه استاد دست به
دعا برداشتند تا خداوند بر ایشان رحم کند وباران رحمتش را بر
زمین های تشنه سرازیر نماید.اما ساعت ها گذشت وبارانی نیامد.
کم کم جمعیت از استاد ودعای او ناامید شدند ولب به شکایت گشودند.
یکی از جوانان از لابلای جمعیت با تمسخر گفت:«آهای جناب استاد
معرفت!تو به شاگردانت چه منتقل می کنی! وقتی نمی توانی از دعایت
باران بسازی.حتما از حرف هایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود.
عده زیادی از جوانان وپیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند
واستاد را به باد تمسخر گرفتند،اما استاد معرفت هیچ نگفت ودر سکوت
به تمام حرفها گوش فرا داد.سپس وقتی جمعیت خسته شدند وسکوت
کردند به آرامی گفت:آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع
ما نپیوسته باشد؟!
همان جوان معترض گفت:بله!پیرمردژولیده ای هم است که زن وفرزندش
را درزلزله ده سال پیش از دست داده است واز آن روز دشمن کائنات شده
وناشناختنی را قبول ندارد.
استاد تبسمی کرد وگفت :مرا نزد او ببرید!باران این دهکده در دست اوست!
جمعیت متعجب ،پشت سر استاد به سمت خرابه ای که پیرمرد درآن می زیست
رفتند.در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای رادیدند که روی زمین نشسته وبا
بغض به آسمان خیره شده است .استاد به نزد او شتافت وکنارش نشست واز او
پرسید:آسمان منتظراست تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود.چرا لب
به دعا باز نمی کنی!؟
پیرمرد لبخند تلخی زد وگفت:همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه
بر سر زن وفرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند تو چه می گویی!؟
استاد دست به پشت پیرمرد زد وگفت:قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال
با تنها گذاشتن تو،خویش را مستحق قحطی وخشکسالی نموده اند،اما عزت تو
در این سرزمین ناشناختنی تراز همه ،حتی از من استاد هم بیشتر است.
به خاطر کودکان وزنانی که از تشنگی وقحطی در عذابند،نازکشیدن ناشناختنی
را قبول کن ودرخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز!
پیرمرد با چشمانی پراز اشک رو به آسمان کرد وخطاب به ناشناختنی گفت:فکر
نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز از تو گله مندم!اما از تو می خواهم
به خاطرزنان وکودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کنی!
می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعدوبرقی ظاهر
شد وقطرات باران باریدن گرفتند.
استاد زیر بغل پیرمرد را گرفت واو را به زیر سقفی برد وخطاب به جمعیت متعجب
وحیران وشرم زده گفت:
دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید!دراین سالهای
باقیمانده سعی کنید قدر این پیرمرد وبقیه آسیب دیدگان زمین لرزه را بدانید .او
برکت روستای شماست.سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.
سپس از کنار پیرمرد برخاست وبه سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود
رفت ودر گوشش
زمزمه کرد: صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است.
من به شاگردانم این را آموزش می دهم!
امروز نمیدونم چرااین داستان آپ کردم بعضی از دوستان
میگند این داستانها تخیلاتی بیش نیست.ولی واقعیت داره خدا همیشه در دل
آدم هایی که از همه جا بریده اند قرار داره دعاهایشان سنگ رو سوراخ میکنه
شاد باشید.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]