کاوشگر باش
تنها وبی کس در خانه ای دور افتاده زندگی می کرد. سالها با افکارش زیسته
بود.چند سالی بود پی آرزویی در دریای بیکران افکارش غوطه ور بود.
روز را با فکر رسیدن به آرزوهایش شروع می کرد:آیا بالاخره خانه مورد
علاقه ام را خواهم ساخت؟آیا همسرم بهترین همسر دنیا خواهد بود؟آیا
ثروتمندترین انسان می شوم؟آیا امور زندگی ،آنطور که می خواهم پیش
می رود؟و...
روزها سرگرم این قبیل آرزوها به سرزمین خیال سفر می کرد.روزی خسته
از اینهمه تکرار وخیال وسرگردانی در دنیای آرزوها ،دریافت که از زندگی
روزمره اش غافل شده است.
دنبال سرپناهی گشت تا از این سرزمین بی انتها خارج شود و خود را به
آرامش برساند. همانطور که پشت پنجره نشسته بود، دلش را رها کرد تا
شاید مأمنش را بیابد! ناگهان، با دشروع به وزیدن کردو رعد و برق با صدای
مهیبی دلش را لرزاند و ترسید:«من به دنبال سرپناهم تا از سرزمین خیال
رهاشوم، اما انگاروارد سرزمین وحشت شدم، حالا چه کنم؟
دیگر سرپناهی ندارم.» رعد بیشتر غرید و باد تندتر وزید. از ترس می لرزید.
ناگهان فریاد زد : خدایا کمک! صدایی آرام و دلنشین گفت: من مراقبت هستم!
به اطراف نگاه کرد، اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا او را
بترسانند. دوباره صدا زد: خدایا کمک! اما این بار زیر لب جمله را تکرار کرد:
خدا ! او پناه من است! صدا گفت: آری ، هم پناه توام ، چرا هرچی صدایت می کنم
نمی شنوی؟ با خود گفت: کدام صدا؟! خدا گفت: باد را به داخل اتاقت فرستادم
که بگوید، من مأمن توام ، نفهمیدی! مجبور شدم ، پیامبر رعد را بفرستم تا دلت
را بلرزاند. سعی کن به اطرافت با دقت نگاه کنی. من حتی در کوچکترین موجودات
و در آرامترین نسیم ها به سراغت می آیم. چشم ها و گوشهایت را مثل یک کاوشگر
به کار بیانداز و در طبیعت مثل یک انسان عادی حرکت کن، بلکه مثل یک جستجوگر
باش تا در همه جا ، در اطرافت مرا ببینی.
حالا که پیش تو هستم بهتر نیست از عالم خیال خارج شوی و با حقیقت زندگی کنی؟!
اگر با حقیقت باشی، حتما خیال و آرزو را هم لمس خواهی کرد. کنار من باش و مرا
حس کن تا به تو بهترین چیزها را نشان دهم. من لذت بهترین آرزوهایت را به تو نشان
میدهم ، اما تو سعی نکن با آنها زندگی کنی، با من زندگی کن، من هم به زندگی با تو
خوشم. تنهاییهایم همه مال توست. چرا لحظه ایی با من نمی مانی تا با هم خوش باشیم؟
کمی فکر کرد. خدا راست می گفت. این همه تنهایی و خیالبافی، چه چیزی را نصیبش کرده
بود.تصمیم گرفت تا از باقی زندگیش لذت ببرد و با حقیقت زندگی کند. شروع کرد
به سپاس گزاری و از خانه بیرون رفت و همه چیز را با لذت نگاه کرد. آنگاه خدا را
در آسمان بالای سرش و در ابرهای در حال حرکت، در جوانه گندم و شکوفه ی درخت
و در دانه ی بالای سر یک مورچه دید و خندید و لذت برد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]