خدا با من حرف بزن
۲۶ دی ۱۴۰۳
۱۲:۱۲:۱۴
نظرات (0)
مرد نجوا کرد، خدایا با من حرف بزن.... پرنده شروع کرد به خواندن اما مرد نشنید. مرد فریاد زد خدایا بامن حرف بزن! رعد پهنای آسمان غرید، اما مرد گوش نکرد. مرد به جستجوی خدا پرداخت وگفت: خدایا به من اجازه بده تا تو راببینم. ستاره ها به روشنی درخشیدند اما مرد توجهی نکرد. مرد بافریاد گفت: خدایا به من معجزه ای نشان بده. و یک زندگی تازه آغاز شد(موجودی متولد شد) اما مرد پی نبرد. مرد به گریه افتاد و از روی ناامیدی فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و اجازه بده بدانم که اینجا هستی پس خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را از خود راند و دور شد. به خاطر داشته باش هرگز از نعمات خدا و برکاتش دوری نکن. شاید برکات خدا به شکلی که انتظارش را نداری، بر تو ظاهر شود. پس در اطرافت به دقت بنگر و برکات خود را پاس دار.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]