آبی ترین گل
امروز به عابری برخورد کردم با خضوع زیاد گفتم«ببخشید»عابر با ادب تمام گفت شما ببخشید ندیدمتان من واین غریبه با کمال ادب واحترام،از همدیگر خداحافظی کردیم وهریک به راه خود رفتیم.بعداز ظهر همان روز، در منزل،مشغول پختن شام بودم.پسرم پشت سرم ایستاده بود،تا برگشتم ،به او خوردم«مثل صبح با آن آقا»چیزی نمانده بود بخورد زمین. با بد اخلاقی گفتم ((خودت را بکش کنار!))او رفت ودل کوچکش شکست.متوجه خشونت نبودم. شب در رختخواب دراز کشیده بودم،ندایی به گوشم رسید«چه طور با آن غریبه آن رفتار مودبانه را داشتی اما با خانواده و عزیزانت این قدر بد رفتاری کردی؟برو آشپزخانه را نگاه کن دم در چند شاخه گل افتاده گل هایی هستند که پسرت برایت آورده بود،خودش آنها را چیده بود،رنگ های صورتی،زرد وآبی،پشت سرت ایستاده بود که تو را غافلگیر کند،تو اشکی را که در چشمان کوچکش جمع کردی،دیدی؟»خیلی خجالت کشیدم،اشکم سرازیر شد،آهسته به اتاقش رفتم وکنار تختش روی زمین نشستم،گفتم بیدار شوکوچولوی من،بیدار شو عزیزم،اینها همان گل هایی هستند که تو برایم آوردی؟او لبخندی زد وگفت:«آنها کنار آن درخت بودند،آنها را چیدم چون به خوشگلی تو بودند،می دانستم که از آنها خوشت می آید،مخصوصا از گل آبی اش.»گفتم: از رفتاری که امروز با تو داشتم بسیار متاسفم. او گفت«عیبی ندارد مامان، من به هر حال تو را دوست دارم.»گفتم من هم تو را دوست دارم پسرم،گل ها را هم دوست دارم،مخصوصا گل آبی را.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]