برگی از تاریخ
می گویند شاه سلطان حسین صفوی گاهی لباس عادی می پوشید
وشب ها میان مردم می رفت تا ببیند چه خبر است.شبی که چنین
هوسی کرده بود،از قصرش بیرون آمد وبه کوچه پس کوچه ها رفت
وبا گروهی از دزدان آشنا شد.پس از این که کمی با آنها نشست
،گفت:امشب مرا نیز با خود به دزدی ببرید.
رئیس دزدها گفت:هریک از ما هنری داریم .من هرقفلی را باز می کنم.
شریکم از دیوار راست بالا می رود.آن یکی می داند خانه هایی که
گنجینه ای دارند کجای شهرند.ونفر چهارم هرکس وهرچیز وهرجایی
که یکبار ببیند،به یادش می ماند.هنر توچیست؟
سلطان صفوی گفت:هنر من از هنر همه شما مهمتر است زیرا اگر دستگیر
شویم با جنباندن ریش خود می توانم کاری کنم که همگی را آزاد کنند.
رئیس دزدها پذیرفت وبه دزدی رفتند.اتفاقاً آن شب مقدار زیادی زر وسیم
به چنگ آوردند وقرار شد فردا صبح به خرابه ای بروند ومال دزدی را بین
خود تقسیم کنند.چون بامداد شد،سلطان حسین صفوی گروهی از ماموران را
فرستاد ودزدان را دستگیر کردند وبه حضورش آوردند.سلطان به قاضی گفت:
حکم کن.قاضی حکم کرد که دست همه آنها را قطع کنند.کسی که نفر چهارم
دزدها بود وهمه چیز را به یاد می آورد،سلطان حسین را شناخت ودانست این
کسی که لباس شاهی پوشیده همان کسی است که دیشب با آنها همراه بوده است.
پس بی درنگ گفت: این از دیوار راست بالا رفت.این قفل گنجه را باز کرد.این
بود که جای آن خانه پرگنجینه را به ما نشان داد.من هم همه نشانی ها را به یاد
سپردم.بنابراین:
ما همه کردیم کار خویش را آی به قربانت،بجنبان ریش را
سلطان خندید وریش خود را جنباند وبه قاضی گفت:همه را عفو کردم بگذار بروند.
تفسیرش با خودتان ،من این را نوشتم تا کمی بخندید.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]