قاچاقچی باهوش
پسرجوانی البته با مجوز می خواست از مرز
رد بشود ولی روی دوچرخه اش یک کیسه شن بود.
مامور وظیفه شناس به آن کیسه مشکوک شد.پسر را
یک شبانه روز در بازداشت نگه داشت وخوب کیسه
را وارسی کرد ودید واقعا جز شن چیزی در آن نیست!
صبح پسرک را آزاد کرد ورفت. هفته بعد دوباره همین
وضع تکرار شد .هفته بعد دوباره....این وضع تا سه سال
ادامه یافت وبعد دیگر این آمد وشد قطع شد.
گذشت وگذشت تا اینکه روزی در بازار مامور همان پسرک
را دید وبا کنجکاوی جلو رفت وپرسید:من حس می کردم ومی کنم
تو ریگی در کفش داشتی....حالا وجدانا بگو چه قاچاق می کردی؟!
پسرک گفت:دوچرخه!!!
گاهی توجه به مسائل فرعی ما را از مسائل اصلی باز می دارد.
تو می توانی؟
...........................................................................
یادمان باشد همیشه ذره ایی حقیقت پشت هر«فقط شوخی بود»
کمی کنجکاوی پشت«همینطوری پرسیدم»
قدری احساس پشت«به من چه»
مقداری خرد پشت«چه میدونم»
واندکی درد پشت «اشکالی نداره» وجود دارد!
..........................................................................
۲۰۱
چه مهربان ومادرانه می لیسید "ببر" صورت بچه هایش را
بعد از دریدن بچه خرگوش
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]