...ستوه....
من کبوترهای شعرم را
دهم پرواز؟
شهر را گویی
نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را
برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چاردیواری ملال خویش
زندانی ست
روی این مرداب
یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از این همه دلمردگی ها
روی گردان است
بال پرواز زمان بسته است
هرصدایی را زبان بسته است
زندگی سردرگریبان است
***
ای قناری های شیرینکار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان موج های مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان جاودان جوشان
شعر من می میرد و
هنگام مرگش نیست
زیستن را
_در چنین آلودگی ها_
زاد وبرگش نیست
ای تپش های دل بی تاب من
ای سرود بی گناهی ها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها!
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را
دهم پرواز؟
" فریدون مشیری"
اخم بر واژه بسی نازیباست ،بهترین واژه همین لبخند است
،که زلب های همه دور شدست،کاش می شد که به
انگشت نخی می بستیم،تافراموش نگردد که هنوز انسانیم
۲۰۰ شاملو:ایستادگی کن تا روشن بمانی شمع های افتاده
خاموش می شوند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]