*.& به خاطر خودم *.&
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد .چون وضع بیماری پیرمرد
شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد واز آنجا دورشد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بودوبه زحمت نفس های
آخرش را می کشید.رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و
فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند وبی اعتنا
به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
استادی از آن جاده عبور می کزد.به محض این که پیرمرد را دید
او را بردوش گرفت تا به مدرسه ببرد ودرمانش کند.یکی از رهگذران
به طعنه به او گفت:«این پیرمرد فقیر است وبیمار ومرگش نیز نزدیک!
نه از او سودی به تو می رسد ونه کمک تو تغییری در اوضاع این
پیرمرد می کند.حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده
ورفته است.توبرای چی به او کمک می کنی!؟»
استاد به رهگذر گفت:«من به او کمک نمی کنم!!من دارم به خودم
کمک می کنم.اگر من هم مانند پسرش ورهگذران او را به حال
خود رها کنمچگونه روی به آسمان برگردانم واز خالق هستی
تقاضای هم صحبتی داشته باشم.من دارم به خودم کمک می کنم!»
التماس دعا
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]