اسکناس مرموز
مردی در خیابان حرکت می کرد.با اینکه قرار ملاقاتی داشت،
دیر از خواب بیدار شده بود.وقتی هتل را ترک می کرد،فهمید
که پلیس اتومبیلش را باجرثقیل برده وبه قرارش دیر می رسد.
صرف ناهار بیش از اندازه طول می کشد،وبه مبلغ جریمه اش
می اندیشید.پول زیادی است .ناگهان به یاد اسکناسی می افتد
که دیروز در خیابان پیدا کرده،بین آن اسکناس وحوادثی که صبح
بر سرش آمده،رابطه غریبی می بیند.
باخود می گوید:که می داند؟شاید این پول را پیش از کسی یافتم که
بنا بود پیدایش کند!شاید این اسکناس را از سرراه کسی برداشته ام
که واقعا به آن نیاز داشته !چه کسی می داند!
شاید در آنچه پیشاپیش رقم خورده دخالت کرده ام!
احساس می کند باید از شر این اسکناس راحت بشود.
در همان لحظه ،چشمش به گدایی می افتد که در
پیاده رو نشسته است.بی درنگ اسکناس را به اومی دهد
واحساس می کند میان پدیده ها تعادلی برقرار کرده است.
گدا می گوید :یک لحظه صبرکنید،من دنبال صدقه نیستم. من یک
شاعرم ومی خواهم در ازای این پول شعری برایتان بخوانم.
مرد می گوید :خوب،پس کوتاه باشد،من عجله دارم.
گدا می گوید:اگر هنوز زنده ای ،به خاطر آن است که هنوز به آن جا
که باید باشی،نرسیده ای.
نکته:امروز وبلاگم یکساله شد
نظرسنجی این مطلب جدید در بالای صفحه قرار دارد .
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]