سحر نزدیک است
مردی در یک برج زندانی شده بود واز اینکه دوستانش به فکرش
نیستند،بسیار ناراحت وافسرده بود وامیدش را به زندگی از دست
داده بود.یک روز که از حبس طولانی مدتش بسیار خسته شد.
ناگهان چشمش به حلزونی افتاد که روی لبه پنجره سلولش راه می رفت.
او لحظه ای مکث کردوسپس نزدیکتر رفت ومتوجه شد که به پشت این
حلزون نخی بسته شده.
مرد با کنجکاوی وبه آرامی نخ را کشید ودرنهایت چشمش به ریسمانی
افتاد که به انتهای نخ بسته شده بود.او با دیدن طنابی که به آخر ریسمان
گره خورده وسوهانی که به انتهای آن وصل بود،تعجبش صد چندان شد.
به این ترتیب مرد زندانی با سوهان نرده های پنجره سلولش را برید واز
طناب برای پایین رفتن ونجات از زندان استفاده کرد........
ومهم این است که نشانه ها را در زندگی ببینیم وباور داشته باشیم که سحر
نزدیک است وامید،نتیجه این باور است.
حکایت سعدی
زاهدی میهمان پادشاهی بود چون به طعام نشستند کمتر ازآن خورد که ارادت
او بود وچون به نماز برخاستند ،بیش ازآن کرد که عادت او بود،تا ظن صلاحیت
درحق او زیادت کنند.چون به خانه خود رسید،غذا خواست تا سیر شود،اما اوپسری
صاحب فراست داشت که گفت: ای پدر،باری به مجلس سلطان خوب طعام نخوردی؟
گفت:در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید.پسر پاسخ داد:پس نماز را هم قضاکن
که چیزی نکردی که به کار آید!
نکته:
گاهی انسان در سکوت آسمان،ناگهان دوباره متولد میشود.آنگاه که در این
سکوت با قلب هایمان به خداوند بیندیشیم،او در ما حضور خواهد یافت
واین لحظه سرآغاز زندگی ست.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]