پند امروز
سکوت وخلوت دره غروب گرفته را صدای گامهایی
در هم شکست .پیرمردی که نور نبوت از سیمای
مهربانش می بارید،غرق در اندیشه های روحانیش
بسوی خانه می رفت.او ابراهیم خلیل الله بود.بناگاه
فضا را بوی تعفن تند وزننده ای انباشت پیامبر مهربان
ناخودآگاه سربلند کرد،در برابرش مردی کوتاه قامت،
سیاه وژولیده با مو وریشی در هم ریخته ایستاده بود
واو را می نگریست.حضرت خیلی زود ابلیس را شناخت.
مقرب رانده شده-بی مقدمه- باصدایی خشن وزنگوار پرسید:
ای ابراهیم ترا اندرزی بگویم؟لحظاتی در سکوت گذشت.
حضرت چیزی نگفت،چیزی نبود که بگوید.ابلیس بیش از
آن منتظر نماند وگفت:ابراهیم از کبر وغرور دوری کن که مرا
از درگاه الهی راند واز حسد بپرهیز که حسادت قابیل ،
برادرش را کشت.شیطان کمی منتظر شد تا اثر سخنش را
در مخاطبش ببیند.سپس روی گرداند ورفت ودر پس تخته سیاه
وتیره ولغزانی ناپدید شد.نسیم خنک عصر گاهی بوی تعفن را
با خود می برد وتک ستاره ای در آسمان می درخشید وابراهیم
بدون هم کلامی با ابلیس پند امرورش را گرفته بود.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]