هدیه خدا
درویشی،مقداری طناب داشت.آن را به بازار برد وبه یک
درهم فروخت.می خواست با آن یک درهم برای بچه های
خود غذایی تهیه کند.به طرف بازار که می رفت،دو نفر
را دید که با هم جروبحث می کردندوکم کم کارشان به دعوا
کشید .مرد درویش از دیگران پرسید:«چرا آنها به سروکله
هم می زنند؟»گفتند:«این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار
است.طلبکار به او مهلت نمی دهد ومی خواهد به زندانش
بیندازد.»درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد ودست
خالی به خانه برگشت.وقتی به خانه رسید،به زن وبچه های
خود گفت:«طناب رافروختم ویک درهم گرفتم،اما آن را در
راه خدا،خرج کردم.»درویش خانه را گشت وگلیم کهنه ای را
پیدا کرد تا بفروشد.همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت،
اما خریداری پیدا نشد.خسته ونگران به طرف خانه به راه
افتاد.آن روز،صیادی یک ماهی صید کرده بود و می خواست
آن را بفروشد،اما هیچ کس ماهی را نمی خرید.
مرد درویش وصیاد در بازار به هم رسیدند واز حال هم باخبر
شدند.صیاد به درویش گفت:«بیا با هم معامله ای بکنیم.تو گلیم
را به من بده،من هم ماهی را به تو می دهم.»درویش قبول کرد.
درویش،ماهی را به خانه برد ومشغول پاک کردن آن شد تا غذایی
درست کند.وقتی شکم ماهی را پاره کرد،ناگهان مرواریدی درشت
ونورانی از داخل آن بیرون آمد.درویش فهمید که آن مروارید از
طرف خداست.با خوشحالی،مروارید را به بازار بردتا بفروشد،اما
هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد.سرانجام کسی پیدا شد
ومروارید را به صدهزار دینار طلا از او خرید.درویش سکه ها ی
طلا را بار الاغی کردوبه طرف خانه رفت.شب در عالم خواب دید
که درویش دیگری در خانه او را می زند و می گوید:«در راه خدا
چیزی بدهید.»درویش با خود گفت:«شاید این درویش هم حال وروزش
مثل حال وروز دیروز خودم باشد.»این بود که او را صدا زدوگفت:
«برادر،نصف این پولها مال تو.برو وهرچه زودتر کسی را بیاور
تا بتوانی سکه های طلا را ببری.»
درویش گفت:«من نیازی به پول ندارم.من فرستاده خداوندی هستم که
می گوید:«هرکس یک درهم در راه من خرج کند،ماصدهزار درهم از
خزانه غیب به او پاداش می دهیم.»بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را
بدون پاداش نمی گذارد.»
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]