مهر ومحبت
هنگام تعطیلات کریسمس در یک بعداز ظهر زمستانی ،پسر6ساله ای
روبروی ویترین مغازه ای ایستاده بود.او کفش به پا نداشت ولباسهایش
پاره بود.زن جوانی از آنجا می گذشت،همین که چشمش به پسرک افتاد
آرزو واشتیاق را در چشمهای آبی او خواند.دست کودک را گرفت وداخل
مغازه بردوبرایش کفش ویک دست لباس گرم خرید.آنها از مغازه بیرون
آمدند وزن جوان به پسرک گفت:حالا به خانه برگرد.انشاءالله که تعطیلات
شاد وخوبی داشته باشی.پسرک سرش را بالا آورد ونگاهی به او کرد وپرسید:
خانم!شما خدا هستید؟زن جوان لبخندی زد وگفت:نه پسرم،من فقط یکی از
بندگان او هستم.پسرک گفت:مطمئن هستم که با او نسبتی دارید.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
دروغ*
زبان ها ممکن است دروغ بگویند.
پاها ممکن است راه خطا بروند.
دست ها ممکن است به دروغ دستی را بفشارند.
واین دروغ ها ممکن است در پرده بمانند وهرگز آشکار نشوند.
حتی دروغگویان بزرگی هستند که از همین دروغ ها وفریبها سود
مادی بسیار برده اند.
اما....غیرممکن است که این دروغ ها را آن یکتای بی همتا در نیابد
وآنگاه که تصور می کنیم همه را فریفته ایم ، او که ناظر بر همه
چیز وهمه کس است از ما رنجیده خواهد شد زیرا ما به وجدان
خویش دروغ گفته ایم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]