یاد
صبح زود است.باهزاران نگرانی برای آغاز روز بیدار می شوم. به خورشید
نگاه می کنم،زرد وطلایی،سرجای خودش دارد می تابد به این دنیا.درخت
باغچه حیاطمان هم هنوز توی باغچه است.صدای گنجشکها می آید،دارند می خوانند.
خدا هیچ چیز راجابه جا نکرده.همه چیز سر جای خودش است.باخودم می گویم:
وقتی خدا،درخت خانه ما،خورشید وگنجشکها را یادش نبرده.آرام می شوم
ومی گویم به نام او.
زیبایی می ماند
هانری ماتیس نقاش ،از جوانی عادت داشت هر هفته برای دیدن رنوار بزرگ«نقاش فرانسوی» به آتلیه
اش برود.وقتی رنوار دچار بیماری مفصل شد،ماتیس هر روز به دیدنش می رفت وبرایش غذا ومداد ورنگ
می برد؛اما همیشه می کوشید به استاد بباوراند که بیش از حد کار می کند وباید کمی استراحت
کند.یک روز متوجه شد که رنوار با هر حرکت قلمو ناله می کند.ماتیس نتوانست تحمل کند.
استاد بزرگ،آثار شما هم همین طوری هم زیبا وبسیار مهم اند.چرا این طور خودتان را
شکنجه می کنید؟رنوار پاسخ داد:«ساده است.زیبایی می ماند؛درد می گذرد.»
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]