پاییزطلایی
در یک روز سرد پاییزی که نسیم خنک پاییزی برپشت
دست کودکی بی گناه میزد پسرکی تکیه بردرخت کرده
بودوبه افق های دوردست می نگریست،شاید به خزان طبیعت
می اندیشید و آنرا مقایسه میکردباخزان زندگی اش،غم ها،تلخی ها
،غم ها وشکست هایش وشاید به گذر عمر،روزها ولحظه ها می اندیشید
که چقدر سریع می گذرند واو در این میان ،بی حرکت مانده است.
خش خش برگ ها در زیر قدم های سنگین پاییز وزوزه باد وحشتی
عجیب در دل پسرک ایجاد کرده بود.وحشتی از آینده،آینده ای مبهم و......
ولی ناگهان باد سیلی محکمی به او زد واو را از خواب غفلت بیدار کرد
که آری،بعد از هر خزانی،بهاری است.بهاری سبز ودوست داشتنی،
که اگر پاییز نبود هرگز او زیبایی بهار را درک نمی کرد،پسرک این
نصیحت باد را آویزه گوش کرد،که هرچند ممکن است در زندگی ناملایمات
وسختی ها وشکست هایی وجود داشته باشد،ولی اینها می توانند پلی باشند
برای رسیدن به موفقیت وآینده ای سبز وروشن،آینده ای که ما خود،سازنده
آن هستیم.زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست ،امتحان ریشه هاست.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]