همصدا
دریک غروب سرد زمستانی،پیرمرد دنیادیده ای همانطور که درحال
قدم زدن بود،مردجوانی را دید که از نرده های یک پل به پایین خیره شده
وقصددارد خود را درون رودخانه خروشان بیاندازد.پیرمرد لحظه ای درنگ
کرد وسپس با خونسردی روی پل کمی دورتر از پسرجوان،به نرده ها تکیه داد
وهمانطور که به غرش خشمگین رودخانه نگاه میکرد،بی آنکه پسرجوان را مخاطب قراردهد،با صدایی که مطمئن بود پسر آن را خواهد شنید،شروع
به حرف زدن کرد:دلم می خواهد خود را در این رودخانه خروشان غرق
کنم تا از مشکلات زندگی راحت شوم.اما تا چند دقیقه دیگر شب میشود
ومن هم از تاریکی می ترسم.هوا هم سردتر میشود ومن هم از سرما
متنفرم.خفگی در آب هم وحشتناک است.چون همیشه از خفگی می ترسیدم.
حالا که خوب فکر می کنم ،می بینم اگر من برترسم از تاریکی ،سرما،
خفگی و مرگ می توانم غلبه کنم.پس حتما قادرم برمشکلات زندگی هم پیروزشوم.
پیرمرد پس از چند لحظه ،باقدمهایی آهسته به راهش ادامه داد .در حالی که پسر
جوان که از حرف های پیرمرد به فکر فرورفته بود،از تصمیم خودمنصرف
شد وبا سرعت خود را به پیرمرد رساند.پیرمرد در حالی که لبخند مهربان
ومحبت آمیزی برلب داشت،گفت:مهمترین مسئولیت زندگی است واین که
وقتی زندگی توانفرسا میشود،بتوان باآن جنگید ومشکلات را ازسرراه
برداشت،نه آنکه سریعترین راه حل را انتخاب کردوخود را به نیستی
کشاند.برای آنچه از دست رفته ،افسوس خوردن بی حاصل است.
ارزش آنچه را که باقیمانده بدان وبرای نگهداریش تلاش کن.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]