صبرجمیل
درباغی که درختانش شکوفه های کوچکی داشتند وقدمهای نورسیده بهار
برپوسته خشکیده وسردرختان احساس می شد،حلزونی شروع کرد ازتنه
درخت گیلاسی بلند بالا رفتن تا غذایی برای خود پیدا کند.دیگر حلزونها
که پایین درخت لمیده بودند.خندیدند واورا مسخره کردند.یکی از حلزونها
خمیازه ای کشید وگفت:مگه نمی بینی تازه این درخت داردشکوفه می آورد
وگیلاسی درکار نیست جزجوانه وشکوفه نصیبی نخواهی برد.این راگفت
وباخنده بسیار،گردخود غلتید.حلزونی که از درخت بالا می رفت،کمی
ایستاد وگفت:دوستان نگران نباشید باصبروحوصله وپشتکاری که
من دارم ،هنگامی که به آن بالا برسم حتما گیلاسی برای خوردن
هست.اگر مانیز امیدوار وباپشتکار وصبورباشیم حتماهدف ها
وخواسته هایمان روزی ازبالقوگی در خواهند آمدوبالفعل میشوند.
یکی از اندیشمندان ژاپنی در همین زمینه می گوید:
ای حلزون! از کوه فوجی بالابرو تاقله چیزی نمانده است.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]