اندوه شب
فانوس روشن از دور کورسوی امیدش شده بود.دلش می خواست
هرچه زودتر از تاریکی به روشنایی برسد،اما انگار راه طولانی تر
از آن بود که فکرش را می کرد. شانه هایش پراز خستگی بودند واودر
اوج اندوه گام بر می داشت.صدای جیرجیرکی تنها روی شاخه بلند درختی
او را به خود آورد.با خودش فکر کرددر این تنهایی این موسیقی چقدر دلنواز
است.به یاد کودکی هایش افتاد وشب هایی که تا صبح جیرجیرک روی درخت کهنسال
حیاط آواز می خواند.تا آن زمان هیچ وقت فکر نکرده بود که این صدا چقدر زیباست
وراز خواندن های جیرجیرک برای چیست.حالا او راز آواز جیرجیرک را می دانست.
جیرجیرک اندوهش را با شب قسمت می کرد وشب زیباترین خاطره هایش را در این
آواز پرسوز مرور می کرد.رهگذر این بار گام هایش را با انرژی وتوان بیشتری
بر می داشت.او باور کرده بودکه در تنهاترین لحظه ها همیشه روزنه ای برای رسیدن
به نور وجود دارد.تنها باید به نشانه ها دقت کرد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]