#تنها یک دعا#
طبق معمول هر روز صبح،برای پیاده روی از خانه بیرون رفتم. در راه رفتگری
به طرفم آمد. احساس کردم از من پولی می خواهد؛امّا تصویر کوچکی را از کیف
پولش بیرون آورد ونشانم داد.عکس یک پسربچّه ی پنج،شش ساله ی زیبا بود
رفتگر گفت: این نوه ی من،«جرمیا» است که در بخش مراقبت های ویژه ی
بیمارستان،بستری است.با شنیدن این حرف،حدسم به یقین تبدیل شد.لابد برای
پرداخت هزینه ی بیمارستان ،به پول احتیاج داشت. دستم را داخل جیبم بردم
تا کیفم را بیرون بیاورم؛ولی او متوجه شد ودستش را به علامت نفی تکان داد.
او چیزی بیش از پول از من طلب کرد وگفت:
هر که را می بینم از او می خواهم برای نوه ام دعا کند.آیا این کار را برایم می کنید؟
به او قول دادم که حتماً این کار را می کنم.از آن روز ،دیگر مشکلاتم به نظرم
چندان بزرگ نیامدند؛ چرا که دعا برای آن طفل معصوم ،به دعای شادمانی
برای خودم منجر شده بود.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]