معجون
دختری ازدواج کرد وبه خانه شوهر رفت ولی هرگز نتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر وبحث می کردند عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت واز او تقاضا کرد تا سمی قوی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت: اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد وگفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند واو را بکشد وتوصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کندتا کسی به او شک نکند.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت وبا مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت وبا مهر ومحبت عروس،اخلاق مادر شوهر هم بهتر وبهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت وبه او گفت: آقای دکتر عزیز،دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.حالا او را مانند مادرم دوست دارم ودیگر دلم نمی خواهد که بمیرد،خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.داروساز لبخندی زد وگفت: دخترم ،نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]